یه روز سرد زمستونی بود...
بعداز یه بحث مسخره و قهر چند روزه، وقتی اومد برای اشتی، گفتم نمیخوام باهات اشتی کنم! دیگه تحمل تو و قهر کردناتو ندارم. یه کاری نکن حسرت به دل بذارمت تا اخر عمر عذاب وجدان ولت نکنه
دیگه نمیدونم چی گفتم، ولی هرچی بود اونقدر اثرگذار بود که بعدها بهم گفت اون روز فهمیدم که کاسه صبرتو دارم لبریز میکنم، از آدمای صبور باید ترسید، چون تصمیمای خطرناکی میگیرن!
فکر میکنم اون اخرین بحث جدی ما بود