2777
2789
عنوان

رها (داستان زندگی) 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁

| مشاهده متن کامل بحث + 41975 بازدید | 331 پست

بعد از عقد فامیلای حسام ما رو پاگشا می کردن همشون آدمای ثروتمندی بودن حسام یه دایی داشت که تو کار واردات دارو بود ما رو دعوت کرد خونشون برا پاگشا خونشون انگار قصر بود یه خونه ی ویلایی که طبقه ی پایینش یه استخر بزرگ بود و دو طبقه خونه ی واقعا مجلل امروزی وقتی وارد خونه شدیم یه خدمت کار خانم به استقبالمون اومد و ما رو تا  پذیرایی همراهی کرد که اون جا دایی  حسام و همسر و دخترش که هم سن و سال من بود با یه پسر حدودا ده یازده ساله اون جا بودن

خانم و دخترش کلا روسری نداشتن و با یه لباس شیک بدون  آستین ایستاده بودن  باهامون سلام کردن چشمای اون دختره خیلی سرد و مغرور بود  انگار می شد تنفر رو ازشون خوند ولی با خودم گفتم من مگه آدم شناسم یه روزی فکر می کردم حسام باید آدم خشکی باشه اما الآن شده زندگیم. کسی چه می دونه شاید روزی بهترین دوست من همین دختر باشه

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

تا نشستیم تیکه پروندنای دختر داییش که اسمش ساناز بود  و مادرش شروع شد

شما خونتون کحاس ... آخی  راه طولانی رو از اون سر شهر تا این جا اومدین؟ واقعا یعنی الآن مانتو با این قیمتم پیدا می شه من دیروز یه لباس زیر خریدم انقدر... فخر فروشی از تک تک کلماتی که می گفتن پیدا بود بغض کرده بودم  دختره دعوتم کرد برم اتاقش منم با وجود اینکه اصلا ازش خوشم نیومد معذب شدم و گفتم باشه

همین جور داشت به فخر فروشی هاش ادامه می داد  می گفت تختی هر روز می خوابم  اجاره بهای چن ماه یه خانواده  هست واقعا ناراحت کنندس

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم گفتم آره حق با توئه خیلیا تو پول اجاره شون موندن خیلیا نمی تونن ماشین آخرین سیستم سوار شن شاید حتی تو پول تاکسیشونم موندن ولی من عقیده دارم خیلیا معرفتی دارن که به همشون می ارزه هیچ کسی کامل نیست بستگی داره کمبود چی باشه

فکر می کردم آتیش گرفته ولی خندید و گفت آره اتفاقا منم با وجود تمام چیزایی که دارم یه چیزو ندارم اما به دستش می یارم تو چشماش اقتدار عجیبی بود حسی بهم می گفت این شروع یه جنگ بزرگیه اما کی برنده بود؟

رفتیم پایین واسه شام روی میز یه بره ای که درسته پخته شده بود و کنارش لیمو و چن تا ظرف سالاد و چن نوع غذا و فینگر فود و همه چی واقعا هر چیزی که به فکر می رسه اون جا بود اما خیلی کم تر از بقیه ی روزا غذا خوردم اگه به اندازه یه سال تو سفره غذا باشه ولی یه بشقابم که بخوری سیر می شی مهم اینه که با انرژی که از غذا می گیری تبدیل بشی به یه آدم بولهوس یا یه انسان فرهیخته


هر چند واسه همین کم خوردنمم کلی متلک شنیدم اما دوست نداشتم از فضای مسموم اون خونه چیزی بهم اضافه بشه

حسام که دید اینا دست بردار نیستن گفت زن دایی کاش نمی اومدیم هر کی به جا رها بود  خوب جواب مهمون داری شما رو می داد ما بهتره زود تر رفع زحمت کنیم


تو راه بر گشت نمی دونستم از حسام چیزی بپرسم یا نه خیلی شب  بدی بود  حسام متوجه ناراحتیم شد. گاهی بهم یه نگاه می نداخت می دونستم می خواد از دلم در بیازه با حالت  خجالت زده گف رها من واقعا شرمندم اینا همیشه اینطورن  تازه به دوران رسیدن زیاد باهاشون رفت و آمد نداریم

_چرا تو شرمنده باشی تو که خوب هوامو داشتی

_ نباید می اوردمت تو رو در وایسی گیر کردم

_فدای سرت

_ کاش به مامانت نگی

_ باش

حسام اون قدر هوامو داشت که تو فامیل دستش می نداختن یه خونه خیلی شیک نزدیک خونه ی مامانش گرفت عروسیمون تک بود دخترای فامیلمون همه می گفتن خوش به حالت دست راستت رو سرمون.. حتی تو کارای خونه کمکم می کرد جارو می کشید سفره پهن و جمع می کرد اون مرد مغروری که همیشه یه خشم و غرور تو چشماش بود تو خیابون بند کفشمو هم می بست و من غرق در خوش بختی بودم و عاشقانه منتظر این بودم که یه روزی مادر بشم و حاصل عشقمونو به دنیا بیارم حسام واقعا عاشق بچه بود مخصوصا دختر بچه

اما انتظار داشت طولانی می شد نزدیک یه سالی می شد از عروسیمون می گذشت و من هنوز مادر نشده بودم ..   رفتیم پیش متخصص و معلوم شد مشکل از حسام هست و پروسه ی درمان ممکنه طولانی باشه ، حسام می گفت حتی شده بهترین دکترای آمریکا و اروپام می ریم تا حسرت بچه نداشته باشی  و  جای نگرانی نیست

اما یه مدت بعد متوجه شدم حسام  سرد شده ازم خیلی سرد انگار حتی نمی تونست تو چشمام نگاه کنه.. حسم می گفت داره یه چیزی رو ازم مخفی می کنه  رفتارش عجیب بود  حتی گاهی می شد بغلش می کردم و پسم می زد از رفتاراش داشتم دیوونه می شد نکنه داشت خیانت می کرد گوشیشو چک می کردم ولی هیچ چیز غیر عادی نبود. بهش گفتم بیا جدی حرف بزنیم اونم قبول کرد نشست رو مبل و تلوزیونو خاموش کرد گفتم حسام احساس می کنم ازم دور شدی یعنی خودت می خوای که دور باشی  اگه مشکلی هست بهم بگو باهم حرف بزن من یه زنم می فهمم تو دلت چی می گذره انگار دوسم نداری

چن لحظه سکوت کرد.

_ رها من چیزی برات کم گذاشتم

_منظورت چیه

_ جواب منو بده. من چیزی برات کم گذاشتم

_معلومه که نه

_ احساسی، مالی، هر چیزی که از نظرت باید می بود و نیست.؟

_ حسام یعنی چی این سوال من مگه چیزی بهت گفتم که باعث ناراحتیت شده یا اینکه فکر کنی واسم کم گذاشتی حسام تو خیلی بیشتر از ایده آل منی، تو زندگیمی اینو بار ها بهت گفتم

چیزی نگفت و بلند شد و رفت منم رفتم دنبالش

_کجا داری می ری؟ داشتیم حرف می زدیم... حسام... حسام... وایسا یه دیقه


حس خیلی بدی داشتم.. چی شده؟ چرا حسام باید همچین فکری کنه

چن باری بازم سعی کردم باهاش حرف بزنم اما جواب سوالمو نمی داد مثل افسرده ها شده بود. بار ها گریه های شبونشو دیده بودم از من بدش می اومد..


من فقط به یه جوابی می رسیدم از ازدواج با من پشیمونه واسه همین ناراحته ولی خودش که می گفت نه


بعد ازدواج  گشت و گذارام  خیلی کم شده بود اصلا وقت نمی کردم اما می خواستم روحیم عوض شه واسه همین پیشنهاد نهال و آتنا رو قبول کردم و قرار گذاشتیم یه روزی بریم بیرون


نهال خواهر بزرگ تر آتنا  که دو سالی می شد با یه پسری در ارتباط بود من از جیک و پوکش خبر داشتم چون باهم صمیمی شده بودیم دختر خیلی ساده ای بود و  زیبا

آتنا  شب قبل گفت نمی یام و با نهال تنها برین

به حسام گفتم می خوام برم بیرون با تردید گفت برو اما انگار ناراحت بود

نهال سوار ماشین شد می خواستم حرکت کنم که نهال گفت رها یه لحظه وایسا

_واسه چی

_ می خوام یه چیزی بهت بگم

_خب بذار برسیم بعدا بگو دیر می شه

_نه نمی سه باید الان بگم راستش من با نامزدم کات کردیم یعنی می خوام که کات کنم ولی دس بردار نیست

_خب

_ راستش ما باهم رابطه داشتیم داره تهدیدم می کنه می ترسم به کسی بگم... آبروم می ره

_ نباید بترسی اگه بترسی جری تر می شه

_ رها لطفا گوش کن بهم من خودم داغونم تو دیگه داغون ترم نکن بهش گفتم همه خانوادم می دونن ولی باور نداره تو رو قبلا دیده  پیشم اگه تو بری. و تهدیدش کنی که به پلیس می گی باور می کنه

_ من نمی تونم... بذار به حسام بگم

خیلی خواهش و التماس کرد و گریه که بیا فقط بگو ازش نمی ترسیم

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز