4
همسرم رفت کمپ و منم خونه پدرم. دو هفته اونحا بودبعد رفتم ملاقاتش اصرار که بیام بیرون که الان نیام بعدش بیام فلان میکنم این حرفا داخل کمپ مسئولش گفت ببرش. خلاصه که اومدش بیرون، ولی چون خونه نداشنیم و بخاطر یه سری رفتارهای همسرم که ف میکنه همه مقصرن الا خودش با هیچکس سر سازگاری نداشت دوباره رفت سمت مواد، اوضاعش خیلی بدتر شده بود هرازگاهی میومد مثلا من پول داشتم بهش میدادم این روزای سخت رو گذروندم این چی که میخونید من سختترشو کشیدم خیلی هاش بخاطر اینکه کوتاهتر بشه نگفتم. تو همین حین دی ماه 1400گرفتنش و بردنش کمپ اجباری قرار بود 6ماه بمونه سه ماهه اومد بیرون، الان م بیکاره و بدون سرمایه بدون خونه...  منم خسته تر و نا امیدتر از اینم که بتونم بهش امیدواری بدم. ولی از طرفی حسی ندارم علاقه ای ندارم باهاش بمونم از طرفی دلم خیلی می سوزه دلم نمیخاد دوباره برگرده به روزای قبلش. البته منم مقصرم همسرم بچه طلاقه و تنها چیزی که میخاد محبته، کمبود محبت اونو به اینجا رسوند، الانم انقدر من سختی کشیدم که نمیتونم باهاش خوب باشم تو دو راهی بدی هستم، اگه باهاش بمونم نمی تونم باهاش خوب باشم و اگه باهاش نمونم بازم ضربه میخوره. خودمم گیر کردم بعضی وقنها میگم که چقدر صبر بسه دیگه مگه چند بار دنیا میاد، البته اینم بگم که اگه حتی الانم بخام باهاش ادامه بدم خونه نداریم. واقعا نمی دونم چکار کنم فقط میخام خدا کمکم کنه و شماها برام دعا کنید. ممنون که وقت گذاشتین خوندید. و خیلیم طولانی شد. ❤