2777
2789

اول از همه بگم که خیلی خیلی خیلی زیاد سختی کشیدیم و داریم میکشیم هنوز بهم نرسیدیم ولی خب دوست دارم که تعریف کنم و هر کسی مثل منه قوی بشه ...

قضیه برمیگرده به ۷ سال پیش که من ۱۱ سالم بود الان ۱۸ سالمه از بچگی عاشقش شده بودم وقتی که بابا بزرگش فوت کرده بود تو مراسم عزا و ... بیشتر میدیدمش اینم بگم فامیل هستیم اونم بچه بود سه سال از من بزرگتره 

خلاصه همینجوری تو دلم قوربونش میرفتم نمی‌دونستم عشق چیه ولی خب به گمان خودم خوشم میومد ازش ...

خانواده هامون اون زمان خیلی رفت و آمد نداشتن مگه اینکه تو مراسمی جایی میدیدمش 

هر موقع هم جایی دعوت می‌شدیم و میدونستم اونم هس دیگه انگار لیلی میخاد بره پیش مجنون اونجوری خوشحال میشدم اونم خبر داشت من ازش خوشم میاد یعنی انقد به این و اون گفته بودم از رو بچگی و بیعقلیم که بهش رسونده بودن ولی اون اصلا تو این فازا نبود اعتنا نمی‌کرد من و ...

ولی بازم همچنان ازش خوشم میاد اما نمی‌فهمیدم عشقه اگرم بود خیلی زیاد نشده بود طوری بود که حتی اگر با دختر عمه هام خاله بازی میکردیم شوهر من فرضی اون بود 🤦🏻‍♀️😂گذشت و گذشت که خب چون زیاد ندیده بودمش انگار رفته بود از ذهنم بعد رفتم کلاس هفتم ...خونمون بردیم شهرک بالا شهرمون که خونه اونام همونجا بود ... چند کوچه بالاتر از خونه ما که دیگه باز همونجا با دیدنش دل من جرقه زد به بهونه بازی با دوستام میرفتم میدیدمش ولی بازم من و اعتنا نمی‌کرد نه که از من خوشش نیاد ها کلا فازش رفیق و تفریح این چیزا بود .... 

دوسال اونجا زندگی کردیم و منم دلم خوش بود به همین دیدنای دو دقیقه ای اونم از دور ... تا اینکه باز خونمون عوض کردیم بخاطر رفت و آمد ..رفتیم داخل شهر 

باز من غصم گرفته بود که نمیتونستم ببینمش ولی خب دیگه بچه بودم و بازم گفتم بزرگ بشم یادم می‌ره اونجا کلاس نهم بودم .... تا اینکه یکی از فامیلامون عروسی داشتن و بازم اونا دعوت بودن منم خوشحال ترین 🤭🤭😍اینم بگم من از مامانش شنیده بودم که اون دختر مو بلند و اندامی دوست داره که من دقیقا برعکس بودم 😂 چاقققق بودم و موهامم به قول خودم قارچی کوتاه میکرد مامانم 😂زشت نبودما ولی ایده آل اون نبودم ....

تا اینکه فهمیدم چی دوست داره ..موهام الان بلنده و اندامی همون‌طور که اون میخاد هستم ... خلاصه 

رفتیم عروسی و منم خودم و خوشگل کرده بودم از در تالار که وارد شدم این آقای خوشتیپ و با کت و شلوار دیدم باز من دلم رف 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️😏 دست و پام شل شد و استرس گرفتم ولی همچنان اون من و اعتنا نمی‌کرد 😂

دیگه رفتیم داخل تالار اینجا زن و مرد جدا هستن 

رفتیم و من حواسم پیش اون بود ولی نمیشد برم ببینمش که حیف شد ... 

اون شب که گذشت ولی خب اونم یجوری من و نگا میکرد ولی نه بد چشم باشه چون میدونست من ازش خوشم میاد مثلا میخاست بگه من برام مهم نیس 😂

خلاصه گذشت و من تو اون سن گوشی اصلا نداشتم بابام میگف باید بری دانشگاه و فلان ... منم گریه و زاری که گوشی میخام کلاس دهم بودم اونجا برام گوشی گرفتن و مدرسه هاهم اونجا بخاطر کرونا مجازی شده بود 

و بله من گوشی گرفتم و اینستا نصب کردم و انقد اسمشو میزدم که مثلا پیجشو پیدا کنم ولی لامصب پیدا نمیشد که ... تا اینکه از پیج داییم پیداش کردم از تو فالووراش 😏زرنگ بودما ...پیداش کردم و عکساش می‌دیدم چه حالی میکردم 😂🤦🏻‍♀️ هی دلم میخواست پیام بدم ولی روم نمیشد میگفتم اگر پیام بدم راجبم بد فکر می‌کنه 

رفتم فالوش کردم ... دیدم چند ساعت بعد اونم من و فالو کرد انقدرم خنگ بودم فکر میکردم چون فالوم کرده حتما دوسم داره ،😂😂

واییی رفتم بهش پیام دادم که میدونستی خیلی خری 

🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️بعدش سین زد بعد چند دقیقه نوشت چی 

منم نوشتم خیلی خری اونم نوشت مرسی از لطفت 😂

چیزی برا گفتن نداشتم بعدش نوشتم شناختی من و نوشت مزاحمی فکنم برو مزاحمم نشو 🤦🏻‍♀️😂 خاک تو سرم 

دیگه گفتم من عاشقتم و فلان و این چیزا گف برو تو سنی نداری عشق چی کشک چی 

گفتم تو مگه من و دوست نداری گف چرا دوست داشته باشم گفتم پس نداری گف چی میگی مگه عشق الکیه و اینا ...گف من عاشق خودم و خانوادمم گفتم اگر عاشق دختر بشی چی گف اعتقاد ندارم و نمیشم .. 

گفتم باشه همش پیامش میدادم میرفتم رو مخش تا اینکه بلاکم کرد 🤦🏻‍♀️ بلاک کرد و باز بعد یروز انبلاک کرد 

منم پیامش ندادم دیدم خودش پیام داده چی شده دیگه مزاحم من نمیشی گفتم بیام چی بگم بعدش خندید 

گف اوازت همه جا پیچیده که از بچگی عاشق من بودی 

گفتم عه مگه می‌دونی اونم گفت کسی نیس ندونه 





تا اینجا خوندین لایک کنین بقیشم بزارم 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

بعدش خجالت کشیدم ازش گفتم حیف که عشقم یطرفس و اینچیزا اونم گفت سنت کمه و عشق الکی نیس ...باید درس بخونی منم گفتم باشه 🤦🏻‍♀️🥴😔

دیگه پیامش ندادم تا یماه اونم پیام نداد دیگه رفتیم مسافرت و عکس از خودم میزاشتم همرو هم میدیدا 😂😂😏😏

دیدم استوری هامو دیده و نوشته بدم نیستی ‌..

منم خنگ بودم منظور شو نگرفتم نوشتم منظور ؟! گف یعنی قیافت بدم نیس 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ منم بهم بر خورد 

گفتم چقدر غدی من برا همه خوشگلم برا تو بد نیستم 

گف من اگر بخام زن بگیرم از تو خوشگل تر میگیرم منم اعصابم خورد شد گفتم برو الآنم هس 😂😂😂 همینجوری دهن به دهن میکردیم واقعا یادم نمیاد که چیشد عاشقم شد 

یروز دیدم پیام داده که نمدونم کی اینجوری شد ولی همش بهت فکر میکنم دست خودم نیست قلبم تند میزنه 

وای من با خوندن اینا رفتم تو یه عالم دیگه .... 😍😍😍😍

نوشتم یعنی عاشقم شدی ؟؟؟ گف نمی‌دونم خدا کنه عشق نباشه چون من تا حالا درگیر این چیزا نبودم 

😏😏😏😏ولی من برنده شدم یروز قرار گذاشتیم ببینمش وقتی اومد از خجالت لپاش قرمز بود آیتم بگم کوچه بالایی خونمون قرار گذاشتیم اونم یه موتور اپاچی سفید داشت 😍

اومد رفتم پیشش دستام یخ بود عین خنگا و دوست معمولی بهم دست دادیم 😂😂 یه جا نشستیم حرفم نمیزدیم من به اون نگاه میکردم اون به من ... 

بعدش از لپش بوسش کردم کشید عقب خودشو و گف چیکار می‌کنی البته خوشش اومد ها ولی خب انقد یهویی بود انتظار نداشت 😍🤦🏻‍♀️😏

منم گفتم بوست کردم گف نمیگی ینفر ببینه گفتم خب ببینن عشقمی ....

لایک کنین ادامش بگم دستم خسته شد 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️


اونم خدایی خوشش اومده بود ازما ولی خب خیلی مغرور بود 🤭🤭🤭🤭طول کشید تا عشقش زیادشد ولی الان بگم اون بیشتر از من عاشقه جونشم برام میده باور نمی‌کنید 


خلاصه ده دقیقه بیشتر پیشش نبودم دیگه سریع از ترس بابام اومدم خونمون چون محدود بودم ... اینم بگم بابام گوشیمو چک میکرد 🥴 دیگه کار ما همین بود هر روز پیام می‌دادیم .... سه چهار ماه گذشت که دیگه گف من دلم میخاد زود زنم شی با هم ازدواج کنیم گف سریع شرایط درست میکنم بیام خواستگاری تورو مال خودم کنم 

اونجا اون کنکور داشت رشته مهندسی پزشکی قبول شد و الآنم همون و میخونه .... هر روز رویاهامون باهم میساختیم تا مال هم دیگه بشیم خونه ایندمون و اسم بچه هامون 😍😍😍


وای تا اینکه رسیدیم به قسمت تلخ داستان بابام گوشیمو چک میکرد و فهمید 😔😔 انقد دعوام کرد و انقد کتکم زد از هم دورمون میکردن ... خانواده من راضی نیستن به ازدواج مون چون خوششون نمیاد از خانواده و خاندان اونا ... منم که چقدر بدبخت بودم گریه میکردم همش ....

بازم گوشم بدهکار نبود همینجوری در ارتباط بودیم بازم فهمیدن و گوشیم و ازم گرفتن 😭😭😭😭 ما کم نیاوردیم تصمیم گرفتیم بجنگیم ولی نمیتونستم پیامش بدم چون گوشی نداشتم از تلفن خونه زنگش میزدم ... 

انقد عذاب کشیدیم که دیگه کل فامیل فهمیدن الآنم داریم عذاب میکشیم 

خلاصه الان سه ساله که میگذره من با بدبختی خانواده مو راضی کردم انقد تهدید شون به خودکشی کردم تا راضی شدن 

ولی الان شرط مهریه گذاشتن اونم خیلی سنگین 😔😔

اون بیچاره خودش حرفی نداره پدر مادرش میگن سنگینه قبول ندارن الآنم با هم قهر کردیم ولی دلمون پیش همه 

سه سال جنگیدیم به خاطر یه مهریه اصلا کوتاه نمیایم 

😔😔😔😔اینم بگم مهریه یه خونه و یه ماشین و صد تا سکه بابام گذاشته برا من مهم نیس چون من عشقمو میخام برا اونم مهم نیس خانوادش قبول ندارن 

جوش میزنم خیلی ...هدفم از نوشتن داستان زندگیم این بود که اگر عشق بینتون قوی باشه کوه رو هم جابجا میکنین من فکرشم نمی‌کردم مامان بابام یروز راضی بشن 

خیلی خلاصه کردم تو این سه سال حتی بزور تا مرز شوهر دادن من رفتن اما من حاضر نشدم .... 

فقط میخام با خوندن زندگیم اونایی که مثل من هستن یاد بگیرن 

راجب مهریه هم برام دعا کنین به خوبی پیش بره خیلی نگرانم ،😔اگر دست من بود اصلا مهریه نمیخاستم ولی شرط بابامه برا همون نمیتونم کاری کنم  ‌‌‌‌

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   8080aylinamm  |  5 ساعت پیش
توسط   آرزو1388  |  4 ساعت پیش