این داستان نوشته های 12سالگی هام هست
توجه داشته باشید قبل از ایراد گرفتن من این داستان رو قبل اینکه کلاس نویسندگی برم نوشتم
در سال 1369 روز 26 شهریور در کشور ترکیه شهر استانبول
دوقولو هایی به دنیا میان که از نظر شباهت شبیه هم
نیستند یعنی دوقولو های غیر همسانن 🤰🏻
اولین بچه ای که بدنیا میاد 1 دقیقه از اون یکی بزرگته
این دوقولو ها دخترن 👯♀️👯♀️
نام دختر بزرگه ایلار و دختر کوچیکه المامیذارن
ایلار پوست سفیدی داشت، موهاشم مشکی بود و
چشماش عسلی بود و کمی کک و مک هم توی صورتش
دیده میشد.
الما موهای طلایی داشت و چشماشم دورنگ بود
یکی به رنگ عسلی و یکی به رنگ ابی اسمون.
ایلار و الما عاشق هم بودن همیشه در کنار هم بودن لذت
میبردن هیچوقت از هم جدا نمیشدن 👩🏻🦱👩🏼🦱
بلاخره بعد از سالها ایلار و الما شش سالشون شد
خانوادشون هم برای خوشحال کردن بچه ها اونا رو بردن
شهر بازی تا تولدشون رو انجا بگیرن و خاطره خوبی و قشنگی در ذهن بمونه اما همیشه تقدیر همراه ما نیست
شب میشه همه خانواده جمع میشن و میرن شهر بازی
همچی اروم و عالی داشت پیش میرفت که
یدفعه الما غیبش میزنه و واسه یه مدت هیچکس حواسش نبود که الما نیست حتی ایلار که مثل اهن ربا همیشه همراهش بود. شلوغی مهمونی اروم میشه
کم کم همه متوجه نبودن الما میشن.
همه دارن از دلشوره و نگرانی ذره ذره اب میشن
و ایلاری که جونش به جون ابجیش وصل بود
هیچ عکس العمل خاصی و نداشت و ساکت و اروم
یجا نشسته بود.
خیلی سال از اون اتفاق میگذره و ولی الما پیدا نمیشه
الان دیگه ایلار 30 سالش هست و ازدواج کرده
همچی زندگیش عالی پیش اما.....
بنظرتون بقیه داستان چی میشه
اگر دوست دارید ادامش بزارم یا نه؟