همایون پسر کوچیکم کمی از بدقلقی و هزا ان مشکل بدو تولدش دراومده بودو اون اوضاع مسلمان نشنود کافر نبینتمون بهتر شده بود.
اینم بگم که هم من هم شوهرم کارمون آزاده در اصل ما پژوهشگریمو پروژه ای درامد داشتیم و اگر این دوتا بچه میذاشتن کار کنیم درامد داشتیم
مریض میشدن یه داستاتی میشد از کار و درامد خبری نبود
خلاصه خونه مامانم بهترین فرصت بود ولی یه مشکلی بود آقا من خنگ شده بودم واقعا یه نقاشی ساده هم نمیتونستم بکشم این یکسال پردردسر و پر چالش گذشته هم باعث شده بود از علایق پسرم غفل شده باشمو یادم رفته بود این بزرگتر شده و کاردستی های قبلی به مذاقش دیگه خوش نمیاد یه چنتایی کاردستی که براش با شوق و البته با زور درست کردم چشمشو نگرفتو پاک دپرس شد منم از اون بدتر احساس مادرهای احمق و ناتوانو داشتم و بد حالم گرفته شد
از اونجایی که شخصیتم باخت و نمیپذیره گفتم عیبی نداره دوباره تلاش میکنم بزار چند روز بگذره بچه ام یادش بره چه گندی زدم سعی میکنم دوباره اون مامان قهرمان سابق بشم