یکم از خودم بگم من اهل شهرستان بودم اومدم تهران درس بخونم بعد تو یه شرکتی رفتم کار کنم شوهرم رییس شرکته بعد از اولش هوامو داشت و اینا گفت تو دختر نجیبی هستی با همه فرق داری دیگه کم کم آشنا شدیم و از خونوادم گفتم گفتم پدر ندارم و اینا مامانمم مخالف بود بیام تهران ولی اومدم گفتم من اهل دوستی اینا نیستم گفت من آدم شناسم و فلان بیا با خانوادم آشنات کنم بریم سراغ آزمایش و عقد اینا منم بهش گفتم من نمیشناسمت هیچ کسیم ندارم همه کسم خداست دیگه خودت میدونیو و خدا که چجوری هوامو داشته باشی بعد اسفند ماه عقد کردیم اینارو همشو با گریه دارم مینویسم😔😭😔😔