شب عروسی دعوتیم شوهرم اومد خونه سریع گفت دوستمو خانومشم مثکه دعوتن ممکنه با هم بریم خانومش دیدی حسابی تحویلش بگیر وکلی هم معذرت خواهی کن که میخواستیم بیایم خونتون نشده و اینا ... اینجا که جا خوردم چرا من باید کسی که تا حالا ندیدم انقدر معدرت خواهی کنم و فلان ولی هیچی نگفتم تا اینکه گفت تو تالارم پیشش بشین تنها نمونه زیادم خواهرای چاق و لاعر منو بهش معرفی نکن ... اصن کاری به خواهراش ندارما مهم اینه اون وقتی به خانواده خودش احترام نمیداره برا منم همینه دیدم .. منم بهش گفتم البته رو خنده ها مگه زنایی مردم کین که خواهرای تو فلانن جنیفرلوپز که نیستن ... یهو دراومد که تو ادم نیستی تو حسودی تو رو اصلا نباید با خودن جایی ببرم و کلی بد و بیراه دیگه ... تو نسبت به همه خانوما حسودی ... کلا من ذره ای حسادت تو وجودم نیست اینو همه میگن ولی از نطر شوهرم حسودم ..
بد جور از حرفاش شکستم ... به نطرتون من مقصر بودم ...