سلام هرچی فکرکردم داشتم دق میکردم ومیمیردم هیچ جام جزاینجانداشتم حرف بزنم خودموخالی کنم اومدم تهران کارمیکنم دیروزهمه جاتعطیل شددیگ منم بایدبرمیگشتم شهرخودمون اومدم ترمینال ماشین گیرم نیوفتادبخداچندساعت موندم ماشین نبودبرگردم پسرداییم منودوس داره زنگ زدگفت دخترعمه بخدانیای اینجامامان بابام ناراحت میشن بیافرداصب ماخودمون میخوایم بریم خونه خانوم جون توام میبریم داییم زنگ زدوب اصرارگفت بایدبیایی مامانمم زنگ زدگفت عب نداره برودیگ فرداصب باخودشون بیامنم قبول کردم رفتم اونجاماشین گرفتم ورفتم ی جعبه شیرینم بردم باخودم بااین که دستم خالیه وپول نداشتم ازدرک رفتم توهمه چی خوب بودزنداییم تحویلم گرفت دخترم دخترم میکردنمیدونم چی شدتاشب رفت توقبافه قبل ازشام موقع سفره پهن کردن خودم همه چیواوردم چیدم غذام کشیدم دیدم همه نشستیم گفتیم بیاپایی سفره گفت شماکوفت کنیدمن نمیخورم