نفس نفس میزدم.
از هیجان، از خوشحالی، از بودنت، دیدنت!
من خوابم؟ تو رویام؟
اگه رویاست امیدوارم هیچوقت به خودم نیام!
اگه خوابم، دوست دارم خوابم پایان ناپذیر باشه!
من و تو زیر بارون، باهم قدم میزنیم؛
سردمه ولی بودنت ارزش بیشتری داره.
بذار از سرما تلف بشم اما پیش تو!
آره، اینطوری بهتره.
دستهات که رو دستم میشینه، آرامشی توصیف ناپذیر بهم تزریق میشه!
به نیم رخ جذابت خیره میشم.
نگاهم رو غافلگیر میکنی.
حتما انتظار داری سریع نگاهم رو بدزدم!
ولی نه، حالا نه.
زمانی غروری داشتم؛
اما حالا که نفس کشیدنم به بودنت بستگی داره، بیبرو برگرد میگم:
- دوستت دارم!
لبخندی رو صورتت میشینه.
چال گونت نمایان میشه؛
با دیدن چال گونت هیجانزده انگشتم رو داخلش میکنم و اونجاست که صدای خندمون سکوت رو میشکنه و همهجا رو فرا میگیره.
این اتفاق فراتر از تصور من بود.
میخواستم تا ابد اونجا بمونم.