دوسال با پسر عمم در ارتباط بودم خیلی همدیگه رو دوست داشتیم اما بعد از دوسال تو یه شب کلی بهونه آورد کلی عیب روم گذاشت رفت
جالب اینجا بود بهم میگف دلمو شکوندی
با اینکه من همه کارام از رو دوست داشتن بود و کاری انجام ندادم و اگرم انجام دادم از رو عمد نبود
اما اون از عمد دل شکوند رفت اونم نه یه بار چندین بار
کاری به رفتنش ندارم رفت به سلامت......
اما از موقعی که رفت زندگیم بهم ریخت هیچی سر جاش نیست احساس میکنم قرار نیست دیگه رنگ خوشی رو ببینم (این حس اصلا به معنای وابستگی به طرف نیست و اینطوری نیست که بگم که من بدون اون بدبختم و......)یه حسی. که بعد از رفتنش بوجود اومد
خیلی متوسل شدم هم به شهدا هم به خدا همیشه دارم نذر نیاز میکنم
اما یه موقعه هایی مثل امشب واقعا کم میارم
خاطراتش ولم نمیکنه
حس عشق دوست داشتنم از بین رفته
اما خاطرات.........
بعضی ها میگن چون بهش فک میکنی خاطرات مرور میشه ولی من اصلا بهش فک نمیکنم یا درگیرش نیستم یهو میبینی میری تو سه خیابون که قبلا با اون اونجا بودی و..... کلی از این خاطرات آزار دهنده