2777
2789
عنوان

داستان زندگی من....

1605 بازدید | 68 پست

من وقتی بدنیا اومدم سطح مالیمون خوب نبود و مادرم بارداری خیلی سختی داشت.یه خواهر بزرگ تر از خودم داشتم که مادرم سر اون چون با خانواده پدرم رابطه خوبی داشت و خانواده پدرم کمکشون میکردن تا ۶ سالگی تو ناز و نعمت بزرگ شده بود و از پا قدم شوم من وقتی اونا فهمیدن ک مامانم حامله است و دختره رابطشونو قط کردن و دیگه کمک مالی از هیچ‌جا نداشتیم.خلاصه به هر سختی بود بدنیا اومدم.تا وقتی که ۱۰سالم شد و پدرم  در شرکت شوهر خالم کار کرد و واقعا شوهر خالم عوامونو داشت و کمک میکرد.بعد اون تازه مغنی زندگی رو فهمیدم.گذشت تا من ۱۳ سالم شد و شدم دوم راهنمایی.یع روز برای خرید یه چیزی به سوپری رفتم و یه پسر رو دیدم که قبلاً همسایمون بود تو خونه قبلی اون موقع زیادم خونمون میومد ولی خب من بچه بودم.بیشتر باهاش بازی می‌کردم تا فکر عشق و عاشقی.اولش نشناختم و بی تفاوت ولی اون شناخت.احوال پرسی گرمی کرد و منم چون سوپری بابامو می‌شناخت و می‌ترسیدم مبادا بهش بگه برای همین سلام خیلی خشکی بهش کردم.فک کنم خودش متوجه دلیل این کارم شد و تا دم در خونه دنبالم اومد.وگفت ک من فهمیدم برای چی سرد احوال پرسی کردی.الان ک کسی نیست راحت باش منم از ترس بابام هیچی نگفتم و تند تر دویدم ولی خب آدرس خونمونو میدوست .رسیدم خونه نفس نفس میزدم چون بار اولم بود ک ی پسر اینحوری حرف میزد باهام.منم بچه مثبت بودم و درسام عالی بود.خلاصه یک هفته گذشته و من کامل اونو فراموش کردم تا یه روز ک داشتم میرفتم مدرسه دیدم یکی داره دنبالم میاد ولی محل ندادم.نزدیک مدرسه بودم ک دیگه صدام کرد و گفت بیا بریم تو این کوچه کارت دارم.منم بی عقل بودم و رفتم.ته کوچه هیچکس نبود خلوت خلوت.و رفتیم ته کوچه و متاسفانه بهم تجاوز شد

هستین بقیه رو بزارم؟یکم طول می‌کشه چون تایپ نکردم

ار بزار

وقتی با من حرف میزنی رفتار ارزونتو بزار توی جیبت:)                                              هیتلرم خوبه ها، اما من عاشق با پنیه سربریدنای چرچیلم                                                                                                                           https://t.me/Hich_zh

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خلاص تا یک هفته مدرسه نمی‌رفتم ینی میترسیدم که برم.بعد یک هفته تا سه روز با بابام میرفتم و تا وقتی که مطمعن شدم دیگه نیست خودم رفتم.تا دو هفته با خیال راحت میرفتم و خبری ازش نبود.پلی بعد تو هفته دوباره پیداش شد.من اون روز شیفت بعدازظهر بودم و وقتی برمیگشتم هوا تاریک بود.دوباره اومد و منو با تهدید برد کوچه خلوت.تهدید کرد که باید زنم بشی.با. چاقو.من بچه بودم ۱۳ ۱۴ سالم بود

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   8080aylinamm  |  5 ساعت پیش
توسط   آرزو1388  |  4 ساعت پیش