پسره انگار کنار مامانش نشسته بود.یهو دیدم ازونطرف داره به مامانش میگه بپرس چند سالشه! چندسالشه!
تا من گفتم ۱۹.. اقا از اونور خط صدا دست و جیغ و هورا میومد😂😂
چون پسره ۲٠ سالش بود. احتمالا میترسید من خیلی بزرگتر باشم
خلاصه.. خانوادش یزد بودن.(خودش برا درسش تهران بود) فقط یه برادر بزرگتر داشت. خانوادشم خیلی باحال و خونگرم بودن. روز اول بابا و داداشش نشسته بودن فوتبال نگاه میکردن کری هم میخوندن😂
خلاصه من دوسه بار با این پسره حرف زدم. همه چیز معقول و خوب بود.
تا اینکه یه سری مادرش یه خاطره از پسرش تعریف کرد. باعث شد همه چیییییز خراب بشه
بین خاطره تعریف کردن، اومد از وابستگی پسرش به خودش تعریف کنه، میگفت پسرم از بچگیش به من خیلی وابستس. تا دو سال پیش شبا پیش من میخوابید و دست میزد به سینم(نه به منظور خاصی ها. منظورش مثل این بچه ها که از شیر میگیری بی منظور و حسی دست میزارن رو سینه مادر میخوابن. اونجوری!)
اقا اینو نگفت. مامانم و من خشک شدیم. میخواستم بگم بچه تو هنوز شیرخواره میخوای براش زن بگیری؟
فقط برا این جواب رد دادیم.
حالا دو روز قبل اینکه مادرش این حرف رو بزنه، ما رفته بودیم پیش مشاور. پسره فکر کرده بود مشاور باعث شده من نظرم منفی بشه!
زنگ زده بود مشاوره رو تهدید کرده بود که تو باعثش بودی و زندگیمو نابود کردی. تا قبل حرف زدن با تو همه چی خوب بود
منم بهش نگفتم این دست گل مامانته که خاطره تعریف کرده واسمون. گفتم اختلاف نندازم تو خونشون. بعدم پسره خجالت میکشید میفهمید خب!
والا مادره برام عجیبتر از پسرشه. اخه زن خوب این چه خاطره ایه برا زن طرف و مادر زن طرف و... تعریف میکنی!!!