اونشب نتونستم حرف بزنم باهاش.. گفتم رضا اجازه بده فردا حرف بزنیم.. من اصلا حال دلم خوش نیست...
قرار شد فرداش بیاد دنبالم.. ساعت ۵...
خلاصه مینویسم...
الان ک دارم می نویسم چشام خیس اشکه...
بخاطر اینهمه لطف خدا بهم..
شب سختی بود.. نتونستم بخوابم اصلا...
تا صب گریه کردم... خدا رو شکر کردم.. دلم خیلی میسوخت به حال خودم... خیلی روزای بدی رو گذروندم...
خواستگار ک زنگ میزد تموم بدنم میلرزید.. اخه نمیخواستم این حس قشنگ رو تمومش کنم.. نمیخواستم این انتظارو ب پایان برسونم.. تو دلم میگفتم اگه خواست برگرده و من متاهل بودم اونوقت... چیکار کنم..
صبر کردم... صبر کردم... هر روز از خدا خواستمش...
وقتی اومد دنبالم.. بهش سلام دادم و بعدش هیچی نگفتم... فقط ازش خواستم بره ی جایی که هیچکس نباشه... دروغ چرا.. دلم تنگ شده بود برا بغلش...
برا اون بغلای پشت فرمونش...
دلم داشت میترکید.. بغض داشتم عجیب... خم شدم سمتش و دوباره دستش دورمو احاطه کرد... بغضم ترکید و گریه کردم... از سختیای نبودنش گفتم... اونم داشت گریه میکرد... عشق من... مرد ۳۱ ساله ی من... رضای من.. داشت اشک میریخت.. ازم بابت روزایی ک نبود معذرت خواست... ولی من حق دادم بهش.. اون به زمان احتیاج داشت.. تا با خیلی چیزا کنار بیاد... خیلی اروم شدم تو بغلش... من میمردم برا بوی ادکلن تلخ و سرد مردونش.. تا تونستم بوش کردم.. خیلی تو تنهاییام با شیشه ادکلن خالیش گریه کردم... ولی دیگ خودشو داشتم..
حرفی از ازدواج نزده ولی همین ک هیچکدوممون نتونسته بودیم همو فراموش کنیم و یکی دیگ رو جایگزین کنیم خیلیه.. همین ک کنارش غرق آرامشم و از نفساش آرامش میگیرم خیلیه.. همین که خدا برش گردونده خیلیه... همین که منو همسرم ( نه به معنی زن ، بلکه به معنی هم مسیر و هم دل و هم قدم ) خطاب میکنه خیلیه ...
واقعا به این نتیجه رسیدم عشق همش ازدواج نیست...
همین که دو نفر کنار هم حالشون خوبه کافیه...
همون خدایی ک رضای منو برگردوند مطمئنم بعد از این هم هوای دلمو خواهد داشت..
الان ما دوباره شروع کردیم... عاشق تر.. مجنون تر...
خیلیاتون منو دعا کردید خیلیاتون از دور حواستون بهم بود.. فقط میتونم بگم تا عمر دارم دعاتون میکنم.. ممنونم از همتون.. خیلی عشقید... خیلی...