قبلا خیلی چیزا بود ولی الان دیگه هیچی مهم نیست همه چیو میدونن و اکین کاری ندارن
دوران نوجوونی حدود ۱۳ ۱۴ سالگیم باید از داداش کوچیکم مراقبت میکردم ده سال کوچیکتر بود بهد کارم بود هفته ای یکی دو روز برش میداشتم با دوستام دزدکی میرفتیم بیرون بعد برمیگشتیم بهش تلقین میکردم که خواب بوده و خواب دیده ما رفتیم بیرون😐تا ننه بابام میومدن میگفت من خوابیدم خواب دیدم ابجی منو برد دد😐بابام هنوز نمیدونه اون خوابا واقعی بود تازه با مانتو کوتاهایی که قرض میکردم از دوستام 🤦🏻♀️ولی داداشم میدونه گاهی بهم میگه یادته منو میبردی بیرون میگم نه خواب بوده بابا 🙄
یادم نی
گلو درد؟ برادرشوهرم یه نسخه تجویز کرد که خودش انجام میده گفتش یه شربت دیفن هیدارمین رو توش پنج تا کپسول تتراسایکلین باز کنم بریزم و اگه تلخیشو نمیتونم تحمل کنم یه دونه لیدوکایین تزریقی قاطیش کنم و قرقره کنم بریزم بیرون! قورتش ندی! اخودم نجام ندادم آزیترومایسین خوردم ولی برادرشوهرم تو زمینه ی گلو درد و درمانهاش ید طولایی داره
اگ بفهمن ب دوست پسرم نامه میدادم بدبختم 😐😂
من چقد تباه بودم 😂
تاپیک اخر منم بیایید🤩😎
بچه بودم رفتم یک لیوان آب ازون لیوانای بزرگ پره آب کردم ریختم رو تلویزیون میخواستم بشورم ولی دیگه روشن نشد بابامم نفهمید کار کیه
