واقعا دیگه فکرکنم باید بمیرم تاراحت شم.چون طلاقم نمیتونم بگیرم از دست این بشر
بچها اگر اون شخص خیلی بهتون نزدیک باشه چکار میکنید منه بدبخت عالم ن راه پس دارم ن پیش
چون خونه بابام که مدام جنگ اعصاب داشتم و برای فرار ازش مجبورا ازدواج کردم به خواسته خودم البته.ولی فقط برا فرار
ولی از موقعی که ازدواج کردم حس میکردم مادرم خیلی یجوری با شوهرم برخورد میکنه اوایل میگفتم ولش بابا لابد خیلی داماد دوسته ولی بعدها یک حرفی زد که ازون موقع هرجا مامانم و همسرمو ک میبینم گرم گرفتن اتیش میگیرم
لطفا نگید تو دیونه ای و فلان
جریان اینجوریه که برا تولد شوهرم تو عقد یک پیرهن گرفتم براش همونجا که لباسشو درورد تا تن بزنه مادرم خیلی ریزبین و دقیق طور نگاش کرد
بعدا هی میگفت من همیشه دوسداشتم بدن بابات مثل احمد(شوهرم) باشه
بعد یبار بابام نبود شوهرم میخواست خیلی منم بازی در بیاره بعد گفت امشب من دیگ مرد خونه ام
منم خندم گرفت مادرم تو اشپزخونه بود بعد رفتم بهش گفتم ک احمد میگه من امشبم مرد خونه م مادرمم یجوری ک مثلا زیر زبونش و من نشنومم گفت بگو بیاامشب پیش مامانم پس
بچها بقران صورتم داره اتیش میگیره از استرس و حرص
بعد گفتم چی مامان خندید گفت هیچی برو
بچها بعد هرجا شوهرم هست و من هستم مادرم طبیعیه ولی تا من میرم تو اتاقی جایی خودشو نزدیک شوهرم میکنه و خودشو بااون سرگرم میکنه
شما بگید من از دست اینا چکار کنم.شوهرمم گاهی وقتا شوخیای بی جایی میکنه باهاش