دیشب با خدا دعوایم شد ... باهم قهر کردیم فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد رفتم گوشه ای نشستم چند قطره اشک ریختم وخوابم برد صبح که بیدار شدم مادرم گفت . نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می امد...
میگه ی شب نصف شب خواب بوده . صدا شنید .بعد از اون خونه قدیمیا میشستن که بالا پشت بوم نزدیکه .بعد رفته ببینه چیه ی دفعه دیده در بالا پشت بوم باز بوده بعد ی سایه دیده ترسیده رفته خوابیده .فرداش .
میگه ی شب نصف شب خواب بوده . صدا شنید .بعد از اون خونه قدیمیا میشستن که بالا پشت بوم نزدیکه .بعد رفته ببینه چیه ی دفعه دیده در بالا پشت بوم باز بوده بعد ی سایه دیده ترسیده رفته خوابیده .فرداش .
برو از شیر آب ی کاسه آب بیار . مامانم رفته آورده بعد گفتش ی زره از خاک باغچه بریز توش ریخته بعد ی دعا خونده بعد به مامانم گفته برو خاک رو بزن کنار دیده ی قفل و زنجیر اون زیر بوده .میخواستن داییم رو بکشن