چند سال پیش عید همگی خونه خاله بابام رودهن دعوت شدیم...که وضع مالیشون زیادی خوبه(خدا بهشون بیشترم بده)
کلی شیک و پیک کردیم و رفتیم اونجا...
من ۱۲ سالم بود و هنوز ازدواج نکرده بودم ...
اونجا هی از من تعریف و تمجید میکردن ....منم که جوگیر
جالب اینجا بود که تو اون جمع بچه ها همه پسر بودن(بزرگ و کوچیک) تو خانوادمون یه دختر عمو داشتم که اونم پشت کنکوری بود و اون شب خونه مونده بود نوه خاله بابامم تولد دوستش دعوت شده بود و نبودش این وسط من تنها دختر جمع بودم...بالاخره تعریفا ادامه داشت تا اینکه داماد خاله بابام به شوخی به بابام گفت آقا محسن اینطور که معلومه دخترت عروس خودمه از الان بگم که پسفردا دبه در نیاری بگی نمیدمش..
من خجالت زده سرم پایین بود تا اینکه وقتی سرمو اوردم بالا دیدم همه نگاه ها سمت منه اونجا بود که با خودم گفتم باید خودتو ثابت کنی که چه کد بانویی هستی
اون شب رو زمین ننشستم همش داشتم کمکشون میکردم
تا اینکه سفره رو که جمع کردیم فقط یه نوشابه نصفه مونده بود که منم برداشتم تا ببرمش تو آشپزخونه که دوباره داماد خاله بابام گفت ماشالا هزار ماشالا عجب دختری داری آقا محسن منم خجالت زده سرمو انداختم پایین و همینطور که داشتم سمت آشپزخونه میرفتم نوشابه رو هم افقی گرفته بودم تو دستام و هی که راه میرفتم تکون میخورد اینبار سرمو چرخوندم طرف پذیرایی که دیدم همه نگاه ها سمت منه منم هول شدم دستم رفت طرف در نوشابه و به خاطر اینکه هی تکونش داده بودم گاز برداشته بود یهو گاز نوشابه زد بیرون از سرتا پای من نوشابه چکه میکرد 😂😂
و هنوز که هنوزه نمیدونم با چه سرعتی خودمو به آشپزخونه رسوندم