سلام میخوام یه داستان براتون تعریف کنم این داستان مربوط میشه به مامان بزرگ دوستم خاطره برای سال ۱۳۴۸ هست اون موقع ۹ سالش بوده داستان از زبون خودش:ظهر وقتی از چراگاه برگشتم خانوادم نبودن منم خسته بودم نشستم کنار حوض و آب بازی میکردم یکدفعه دیدم از طویله امون صدای پایکوبی میاد پا شدم و رفتم در طویله رو باز کردم و به داخل سرک کشیدم دیدم یه مرد نشسته رو الاغمون فکر کردم دزده جیغ زدم دزد!دزد!آهای مردم دزد!!چون در حیاط نیمه باز بود چند نفر اومدن تو و دیدن هیچ چیز نیست فکر کردن دروغ میگم ولی من هی گریه کردم و گفتم چرا بود دیگه از اون موقع چنین چیزی ندیدم