از اول توضیح میدم.. امروز از صبح اومده بودم خونه مامان بزرگم اینا خونشون خیلی شلوغ بود صبحونه رو هم اینجا بودم... خونواده عمم و عموم اینام اینجا بودن.. منم ی بچه کوچیک دارم
سر صبحونه بحث این شد ک کی میره سر مزار همه موافقت خودشونو اعلام کردن ب جز من ک بچه کوچولو دارم...
مامان بزرگمم گف ن عزیزم تو امروز با اینا برو من همیشه موقعیتشو دارم برم بچتو نگه میدارم تو راحت برو.... زن عموم برگشت گف ن تو نری نمیشه تو این روز عزیز... مامان بزرگم گف ن من از قبل تصمیم گرفته بودم نرم تا تو بری.. خلاصه بحث خاتمه پیدا کرد
منم چیزی نگفتم با خودم گفتم از من بزرگه ی چیزی گفته حالا
اینم بگم ک تو همه چی دخالت میکنه....
خلاصه بعد ی ساعت همه آماده شدن ک بریم موقعی ک میخواستم کفشامو بپوشم زن عموم دوباره برگشت ب شوهرش گف واییییی مامان خیلی ناراحت شد نتونس بره.. منم کفشامو در آوردم ب مامان بزرگم گفتم من نمیرم پاشو برو دخترمو باعصبانیت گرفتم و نشستم اومد بم گف منکه چیز خاصی نگفتم تو از جای دیگه ای ناراحتی سر من خالی کردی منم گفتم آخه منکه باهات کاری نداشتم خودت هی تیکه میندازی مامان بزرگم بچه رو نگه میداره با رضایت خودش تو دیگه چرا ناراحتی..؟
خلاصه این جوری شد ک نرفتم و دیگه باهاشم حرف نزدم ن من رفتم ن مامان بزرگم....
اینم بگم ک زن عمومم خیلی بزرگ نی ۳۵ سالشه