پدرشوهرم روانش درعرض یک هفته به شدت ریخت بهم و حافظه کوتاه مدتش کار نمیکنه. خیلی بددهن و ناجور صحبت میکنه و همه رو در روز ده بار اجدادمون رو میاره جلومون و هرچی دلش میخواد میگه اما کلا هیچ کنترلی روی صحبتهاش نداره و بی تقصیره. اما خب منم نمیدونستم حالش در اینمورد خرابه و فکرمیکردم جسمی بیمارشده و همراه همسرم اومدم شهرشون تا ده روزی رو نگهداری کنیم و کمک باشیم.
الان دیگه طاقتم طاق شده، چقدر حرف درباره پدرم و خانواده ام بشنوم ازش و هیچی نگم. چقدر توی یه اتاق بمونم که نیاد و آخرشم میاد میگه میخام با عروسم حرف بزنم ولی درواقع هرچی ذهنش میگه میگه و.... آبادم میکنه
خسته ام و خیلی پشیمون. اگر ماشین نیاورده بودیم و همسرم میتونست جاده رانندگی کنه عمرا میموندم و برمیگشتم.