اینو برای همسرم نوشتم...
.
.
عِندالغروب این ماس ماسَک را برحسب عادت از پَرِ شالِمان بیرون آورده بودیم .
و بی جهت اوقات گرانبهایمان را هدر میدادیم.
که غفلتا تمثالی از او دیدیم..
انار در دلمان پاره شد.
و حواسمان پیِ او چهارنعل تاخت.
به خود آمدیم که عی داد...بسی زمان گذشته.
.
تصدقت گردم
بفرماییدچیست این دلتنگی..
چیست این پیچ و تاب دادن زلف ،بین انگشتان
و کندن پوست های ور آمده ی لب و
و زل زدن متناوب به سپیدی سقف و یخ کردن چندین مرتبه ی چای و شنیدن صدای نفس هامان از شدت سکوتی که حاکم شده بر گرداگردمان ؟!
صدقه سریِ جنابتان مدت هاست که به این درد بی درمان مبتلا گشته ایم.
بیم فضاحت میرود که انگ دیوانگی بر پیشانی محبوبتان زنند.
ها تصدق
زیاده فرمایش نداریم.
تصدقت حنا
بوسه به پیوست است.
دوازدهم /بهمن ماه /یک هزارو چهارصدخورشیدی