هرچه دلم خواست نه آن میشود
هرچه خدا خواست همان میشود
چو نتوان بر افلاک دست آختن
ضروریست با گردشش ساختن
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
وگر ناخدا جامه بر تن درد
خداوند از آن بنده خرسند نیست
که راضی به قسم خداوند نیست
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
دلم اینجاست بده تا به سلامت بروم
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز
نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم
گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی
تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم
ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست
از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم
قضا زندهای را رگ جان برید
دگر کس به مرگش گریبان درید
چنین گفت بینندهای تیز هوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش
ز دست شما مرده بر خویشتن
گرش دست بودی دریدی کفن
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ
فراموش کردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش
محقق که بر مرده ریزد گلش
نه بر وی که بر خود بسوزد دلش