خواهرم و همسرش برای یک کاری باید میرفتن تهران ؛ یه دختر و یه پسر ماشالا خیلییی شیطون دارن
و این شد ک قرعه به نام من افتاد
از ناهار براتون بگم که یکی سیب زمینی فقط میخواست یکی قارچ نمیخواست و من کلا نفهمیدم ناهار چی خوردم چون باید به دوتاشون غذا میدادم 😐😐😐
هر بیست دقه یبار سر لیوان آب ؛ سر کانال تلویزیون ؛ سر اینکه کی بزرگتره و همه چی باهم دعوا میکردن 🤪
میوه براشون بردم سه ساعت گریه میکرد چرا پرتقال داداشی از پرتقال من بزرگتره ؟ اشکاش اندازه بند انگشتاش میومد
میخواستم خودمم بشینم گریه کنم 😭
دستشویی هم که همزمان باهم جیششون میگیره 😬😬
موقع شام برای اینکه کی سمت راست من بشینه کلی باهم جنگ و دعوا کردن 🤣
خونه مم که انگار بمب ترکیده
فک کنین لباس تابستونیام و نخیام ک کلا جمع کرده بودم رو مبلاست 🤦♀️🤦♀️🤦♀️👨🎓
قبل خواب سه ساعت برای مسواک نازشونو کشیدم ؛ سه ساعت واسه جیش 🤐🤐😬😬
بعدم از خستگی بیهوش شدن
واقعا چقد مادربودن سخته
منی که تا خونم تمیز نبود خوابم نمیبرد الان وسط این شهر شام دراز کشیدم و حوصله ندارم تکون بخورم
در ضمن موهامم از صبح شونه نزدم 👾