ما تازه ازدواج کردیم مادرشوهرم به بهانه سرد بودن هوا و اینکه خونه ما گرم تر اومده اینجا خیلیم اتفاقا خونه ما سردتر
حالا قضیش مفصل کلا یه ساعت خونش با ما راه داره
من با اومدنش مشکلی ندارم ولییییییییی ایشون به همه چی کار داره انگار اومده مراقب پسرش باشه مثلا هر شب به من میگه غذا گذاشتی واسه سرکار بچم؟ فلان کردی واسه بچم؟؟؟ قشنگ انگار داره بچه داری میکنه بچش ۳۰ سالش نه ۳ سالش
من واقعا خودم عقلم میرسه برای محل کار همسرم غذا بذارم
واقعا عقلم میرسه وقتی در میزنن میرم باز کنم چادر بندازم سرم
امروز برگشته به من میگه چادر سر کن من خودم محجبم واقعا با ۲۵ سال سن فکر میکنم به این درک رسیده باشم چطوری برم جلو در
خلاصه کلییییییییی رو اعصابم
من از خانوادم دورم صبح تا شب دارم باهاش سر و کله میزنم
خودش و پسرش عین زن و شوهر عشق و علاقه دارن بهم قربون صدقه هم میرن منم دقیقااااااا شدم کلفت
اصلا احساس زنیت تو خونه خودم ندارم
بچه های دیگش زنگ میزنن میگن بیا میگه نهههههه چیه مگه اینجام دیگه واسه چی بیام تازه اومدم
به خدا قسم شبا یخ میزنم در اتاق خوابمون باید باز بذاریم تا گرم باشه اگه ببندیم یخ میزنیم خیلی معذبم بعضی وقتا مجبور میشیم باز میذاریم ولی خوب زن و شوهریم خیر سرمون تازه عروس دامادیم در باز باشه راحت نیستیم میبندیمم یخ میزنیم ولی انگار نه انگار اصلا با خودش نمیگه اومدم اینا رو معذب کردم
توقع هم داره من نرم خونه پدر مادرم خانم تا آخر زمستون اینجا لنگر بندازه
واقعا دارم عذاب میکشم