خواستگاری کرد😳😳🤣🤣🤣وای همین نیم ساعت پیش بود هنوز شک ام شککک😐
من مامانم عمل کرده نمیتونه بره خرید و خب خرید با منه میوه نداشتیم گفتم برم بگیرم تا غر نزدن😑 لباس پوشیدم سرم درد میکرد همینطوری به زور تا میوه فروشی پیاده رفتم« میوه فروشی دو چهار راه با ما فاصله داره» خلاصه اول که رفتم میوه فروشی نگاه کردم یه حاج خانومه ای بود با دوتا اقا من یه پلاستیک برداشتم میوه بردارم هم برداشتم از بیرون میوه فروشی رفتم داخل مغازه...مغازه هم کوچیک دوتا خانوم دیگه هم اومدن منم خستههه با سردرد خواستم برم بیرون یه خانومه از پشت زد به دستم گفت برین بیرون من یتونم برم😑 هم خواستم برم یک پسره « سنشم زیاد میزد سی اینا فک کنم» جلو در وایستاده بود منم حوصله نداشتم با حرص گفتم برو کنار😐😂وایساده بود نگا میکرد 😑 اروم گفتم میخوایم بریم بیرون😑 بازم عقب نرفت😑 اخر سر خودم رفتم کنار گفتم شما برین داخل😑 که رفت داخل رفتیم بیرون داشتم رفتم حساب کنم کارت رو دادم اقاهه پلاستیک رو داد« مثه خر سنگین بود پلاستیک دستم داشت میشکست😑» هم داد تا داشت کارت میکشید اون یارو با یه پلاستیک میوه اومد جلو دقیق یادم نیست چی گفت انقد هول کردم ولی گفت خانوم شماره بدین میخوایم با خانواده بیایم😐😳 اینو که گفت وای من تا حالا تو این موقعیت نبودم...بوده پیشنهاد دوستی بدن ولی این هم سنش زیاد بود هم اومده بود اصرار میکرد با خانواده بیاد هول کردم😑 دوتا پلاستیک انداختم زمین یه تنه زدم بهش مثه اسب دویدم بیرون رفتم دو سه خیابون اونور تر جو گرفته بودم😐😂 بعد دیدم وای کارتم نگرفتم 😓 خیلی زایه برگشتم میوه فروشی یارو فروشنده هه قرمز شده بود از خنده اون اقاهه هم بود میوه ها حساب کردم برداشتم رفتم بیرون کارتم گرفتم همینجوری هم از خجالت مثه اسب دویدنم تو خودم بودم این اقاهه دنبالم افتاده بود😐