یاد اولین روزی افتادم که دیدمش...
همه منتظر سرکلاس نشسته بودن دخترا پچ پچمیکردن استاد چه شکلیه؟
+میگن خیلی سختگیره...
+طرف ازون مُخاست که رتبه ۱ دکتری بوده...
+به نظرتون چندسالشه؟مجرده؟
+اگر بچه داره خوشبحال بچش باباش همچین مخیه...اخه میگن هوش ارثیه و...بعدشم قهقهه دخترا
اما من فکرو ذکرم فقط این بود که حالا که رئیس دانشگاه دوست، دوست صمیمی بابام، و از طرف دیگه رفیق شفیقو قدیمی مامانم، سهیلا که میشد خاله این استادم؛ باید انقدر خوب باشم که آبروشونو نبرم...برای همین همون جلسه اول با کلی اطلاعاتو امادگی اومده بودم.
استاد یالله گفت وارد کلاس شد...بوی ادکلن ولنتینو همه جا پیچید..این سلیقه توی انتخاب ادکلن برام جالب بود به نظر اومد شخصیت جالبی داره....
بعد از روال اولیه کلاس شروع کرد به درس دادنو وسطای درس از بچها خواست نظرشونو راجب سوال بگن...میگفت اینطوری راه حلای جدید به ذهنتون میرسه و یادتون میمونه این سوالو...
به سنو سالش نمیخورد اینقدر تجربه داشته باشه توی تدریس! ولی مثل اینکه کارش خیلی درسته...
یهو استاد اشاره کرد سمت من که سوالیو جواب بدم که هییچ کس حتی حاضر نشد راجبش اظهار نظر کنه
دستو دلم از استرس داشت میلرزید اما با لبخندو خیلی محکم جوابو گفتم...
خیلی مطمئن جوابو کااملا غلط گفتم که باعث شد یه لبخند بزنه بگه نه دارید کاملا اشتباه میگیدو رفت سمت تخته و دوباره نگاهش جدی شد برای کل کلاس توضیح داد... اخر کلاس رفتم باهاش صحبت کنم گفتم: اگر ممکنه یه کتاب بهم معرفی کنید بخونم گفت: کلاس چطور بود؟تاحالا اینایی که گفتم شنیده بودی؟جایی خونده بودی قبلا؟
گفتم راستشو بخوایین نه توی هیچ کتابی ندیده بودم
گفت : نگران نباشید همین جزوه ایی که سرکلاس مینویسیدو بادقت بخونید و بادقت به حرفام گوش بدین سرکلاس دیگه به کتاب نیازی ندارین..
اون روز همین طور گذشتو اومدم خونه راجب درسو کلاسا پرسیدن ازم که خداروشکر همه چیز خوب بود...
البته یکم توی ذوقم خورد که اصلا انگاد منو نشناخت!!
مامانم گفت : خب ساحل خانوم بگو ببینم کلاس چه خبر...دانیالو دیدی؟اسم استادمون دانیال بود(فامیلیشو نمیتونم بگم و اسامی عوض شده)
چه شکلی بود ظاهرش؟فریده،مامان دانیال خودش خیلییی چشمو ابروی نازی داره چهرش تو دل بروئه برای همینم زود ازدواج کرد کلپسرای محل عاشق فریده بودن انقدر که این دختر باوقارو شیطونو مهربون بود اخرگ با پسرعموش ازدواج کرد...خیلی وقته ندیدمش..احتمالا دانیالم همونطوری باشه چون خانواده فریده اینا کلا خوش قلبو مهربونن..همینطوری داشت میگفتو میگفت...
گفتم اتفاقا مامان به نظر من از دماغ فیل افتاده ازوناییه که کلییی اعتماد به نفس داره...مگه چندسالشه که بخواد اصلا بیاد تدریس کنه؟؟ادم با ۳۰ سال سن انقدر به خودش مطمئن نیست والا بهش گفتم کتاب معرفی کن میگه همین جزوه رو بخون...
مامانم گفت والا بعید بدونم اینی که گفتی باشه...گفتم تازه مامان اصلا بهمنگفت سلامی چیزی برسونم بهتون ناسلامتی خاله اش مثل خواهرته!!اصلا انگار هفت پشت غریبه ایم...
خلاصه.. حدودا یک ماه بعد دیدم مامانکلی وسیله خریده داره تدلرک میبینه خیلی هم خاشحاله.. بدون اینکه بپرسمگفت فرداشب فریده و سهیلا قراره بیان خیلی خوشحالم فریده رو بالاخره بعد مدتها پیش اومده ببینمش....انگار قراره بخاطر کارخونه شوهرش بیان تهران زندگی میکنن مثل اینکه قبلا شوهرش توی رفتو امد بوده از تبریز به تهران اما الان کارای شرکتو کارخونه شون طوری شده که نمیتونه از تهران بره....وااای ساحل باورت نمیشه چه خاطراتی داره برام زنده میشه بعد از اییین همه سال....
اون شب کلی با مامانم حرف زدیم راجب قدیم ندیماو کارارو انجام دادیم...
صبحش با دانیال کلاس داشتمو داشتم به این فکر میکردم که الان میدونه که شب قراره بیاد خونمون؟؟اصلا میدونه منکیم؟...خلاصه این فکرارو گذاشتم کنارو به درس گوش کردم که یهو دیدم حالت صورت دانیال عوض شد...خیلی جدی شدو از عصبانیت سرخ شده بود گفت:
آقای محمد قربانی...اون چیه دست شما؟؟سر کلاس با چنتا گوشی کار میکنی؟ اصلا داری چیکار میکنی توی کلاس با اونگوشیا تندو تند؟
برگشتم دیدم اوووه طرفو ببین یه گوشی توی دست راستشه یه گوشی روی پای راستش یه گوشی هم روی پای چپش...
پسره انقدر پررو بود گفت: نه استاد چیزی نیست ادامه بدین..
دانیال گفت : بفرمایید بیرون
پسره گفت نه استاد یه لحظه بود فقط
دانیال تقریبا داشت با صدای خیلی بلندی میگفت : به نیم ساعت میگی یه لحظه؟؟بفرمایید بیرون...
پسره هنوز نشسته بود که دیگه دانیال حیلی عصبی شدو گفت برو بیرون دیگه سر کلاسم نبینمت...(پسره عین کنه بود والا من از ترس داشتم میمردم طرف عین خیالش نبود)...از کلاس رفت بیرون..(جالبه تا مدتها سرکلاس اصلا اجازه نمیداد بیاد برخلاف بقیه استادامون که اگر میفرستادن بیرون میگفتن اوکی تکرار نکن بیا بشین...ولی دانیال بد کینه کرده بود انگار دیگه با صحبت و منت کشی