2777
2789

بچها این داستانو از زبون دوستم نوشتم و با اجازه خودش دارم میزارم امیدوارم لذت ببرین لطفا خونومای حامله که حساسن یا کسایی که از اتیش سوزی خاطره بدی دارن نخونن

یاد اولین روزی افتادم که دیدمش...

همه منتظر سرکلاس نشسته بودن دخترا پچ پچ‌میکردن استاد چه شکلیه؟

+میگن خیلی سختگیره...

+طرف ازون مُخاست که رتبه ۱ دکتری بوده...

+به نظرتون چندسالشه؟مجرده؟

+اگر بچه داره خوشبحال بچش باباش همچین مخیه...اخه میگن هوش ارثیه و...بعدشم قهقهه دخترا

اما من فکرو ذکرم فقط این بود که حالا که رئیس دانشگاه دوست، دوست صمیمی بابام، و از طرف دیگه رفیق شفیقو قدیمی مامانم،  سهیلا که میشد خاله این استادم؛ باید انقدر خوب باشم که آبروشونو نبرم...برای همین همون جلسه اول با کلی اطلاعاتو امادگی اومده بودم.

استاد یالله گفت وارد کلاس شد...بوی ادکلن ولنتینو همه جا پیچید..این سلیقه توی انتخاب ادکلن برام جالب بود به نظر اومد شخصیت جالبی داره....

بعد از روال اولیه کلاس شروع کرد به درس دادنو وسطای درس از بچها خواست نظرشونو راجب سوال بگن...میگفت اینطوری راه حلای جدید به ذهنتون میرسه و یادتون میمونه این سوالو...

به سنو سالش نمیخورد اینقدر تجربه داشته باشه توی تدریس! ولی مثل اینکه کارش خیلی درسته...

یهو استاد  اشاره کرد سمت من که سوالیو جواب بدم که هییچ کس حتی حاضر نشد راجبش اظهار نظر کنه

دستو دلم از استرس داشت میلرزید اما با لبخندو خیلی محکم جوابو گفتم...

خیلی مطمئن جوابو کااملا غلط گفتم که   باعث شد یه لبخند بزنه بگه نه دارید کاملا اشتباه میگیدو رفت سمت تخته و دوباره نگاهش جدی شد برای کل کلاس توضیح داد... اخر کلاس رفتم باهاش صحبت کنم گفتم: اگر ممکنه یه کتاب بهم معرفی کنید بخونم گفت: کلاس چطور بود؟تاحالا اینایی که گفتم شنیده بودی؟جایی خونده بودی قبلا؟

گفتم راستشو بخوایین نه توی هیچ کتابی ندیده بودم

گفت : نگران نباشید همین جزوه ایی که سرکلاس مینویسیدو بادقت بخونید و بادقت به حرفام گوش بدین سرکلاس دیگه به کتاب نیازی ندارین..

اون روز همین طور گذشتو اومدم خونه راجب درسو کلاسا پرسیدن ازم که خداروشکر همه چیز خوب بود...

البته یکم توی ذوقم خورد که اصلا انگاد منو نشناخت!!

مامانم گفت : خب ساحل خانوم بگو ببینم کلاس چه خبر...دانیالو دیدی؟اسم استادمون دانیال بود(فامیلیشو نمیتونم بگم و اسامی عوض شده)

چه شکلی بود ظاهرش؟فریده،مامان دانیال خودش خیلییی چشمو ابروی نازی داره چهرش تو دل بروئه برای همینم زود ازدواج کرد کل‌پسرای محل عاشق فریده بودن انقدر که این دختر باوقارو شیطونو مهربون بود اخرگ با پسرعموش ازدواج کرد...خیلی وقته ندیدمش..احتمالا دانیالم همونطوری باشه چون خانواده فریده اینا کلا خوش قلبو مهربونن..همینطوری داشت میگفتو میگفت...

گفتم  اتفاقا مامان به نظر من از دماغ فیل افتاده ازوناییه که کلییی اعتماد به نفس داره...مگه چندسالشه که بخواد اصلا بیاد تدریس کنه؟؟ادم با ۳۰ سال سن انقدر به خودش مطمئن نیست والا بهش گفتم کتاب معرفی کن میگه همین جزوه رو بخون...

مامانم گفت والا بعید بدونم اینی که گفتی باشه...گفتم تازه مامان اصلا بهم‌نگفت سلامی چیزی برسونم بهتون ناسلامتی خاله اش مثل خواهرته!!اصلا انگار هفت پشت غریبه ایم...

خلاصه.. حدودا یک ماه بعد دیدم مامان‌کلی وسیله خریده داره تدلرک میبینه خیلی هم خاشحاله.. بدون اینکه بپرسم‌گفت فرداشب فریده و سهیلا قراره بیان خیلی خوشحالم فریده رو بالاخره بعد مدتها پیش اومده ببینمش....انگار قراره بخاطر کارخونه شوهرش بیان تهران زندگی میکنن مثل اینکه قبلا شوهرش توی رفتو امد بوده از تبریز به تهران اما الان کارای شرکتو کارخونه شون طوری شده که نمیتونه از تهران بره....وااای ساحل باورت نمیشه چه خاطراتی داره برام زنده میشه بعد از اییین همه سال....

اون شب کلی با مامانم حرف زدیم راجب قدیم ندیماو کارارو انجام دادیم...

صبحش با دانیال کلاس داشتمو داشتم به این فکر میکردم که الان میدونه که شب قراره بیاد خونمون؟؟اصلا میدونه من‌کیم؟...خلاصه این فکرارو گذاشتم کنارو به درس گوش کردم که یهو دیدم حالت صورت دانیال عوض شد...خیلی جدی شدو از عصبانیت سرخ شده بود گفت:

آقای محمد قربانی...اون چیه دست شما؟؟سر کلاس با چنتا گوشی کار میکنی؟ اصلا داری چیکار میکنی توی کلاس با اون‌گوشیا تندو تند؟

برگشتم دیدم اوووه طرفو ببین یه گوشی توی دست راستشه یه گوشی روی پای راستش یه گوشی هم روی پای چپش...

پسره انقدر پررو بود گفت: نه استاد چیزی نیست ادامه بدین..

دانیال گفت : بفرمایید بیرون

پسره گفت نه استاد یه لحظه بود فقط

دانیال تقریبا داشت با صدای خیلی بلندی میگفت : به نیم ساعت میگی یه لحظه؟؟بفرمایید بیرون...

پسره هنوز نشسته بود که دیگه دانیال حیلی عصبی شدو گفت برو بیرون دیگه سر کلاسم نبینمت...(پسره عین کنه بود والا من از ترس داشتم میمردم طرف عین خیالش نبود)...از کلاس رفت بیرون..(جالبه تا مدتها سرکلاس اصلا اجازه نمیداد بیاد برخلاف بقیه استادامون که اگر میفرستادن بیرون میگفتن اوکی تکرار نکن بیا بشین...ولی دانیال بد کینه کرده بود انگار دیگه با صحبت و منت کشی

بعد از چند جلسه اومد نشست)...

من اومدم خونه با هیجان قضیه رو برای مامان تعریف کردم گفتم مامان نبوووودی ببینی اگر جا داشت فکر کنم قلب پسره  رو از سینش میکشید بیرون خام خام میخورد..از تصورش توی این حالت خندم گرفت گفتم مامان به نظرم همچین ادمیو اصلا دعوت نکن نیاد خونمون میترسم منو بزنه بکشه والا

مامانم گفت:

حاج خانومو باش چه خوش خیاله...قراره فقط خاله سهیلاو فریده امشب بیان اینجا مردا دور هم جمع میشن خونه خاله سهیلا...

گفتم وااا خب چه کاریه

گفت دیگه تصمیم گرفتن حالا که پیش اومده همو ببینیم هرکدوم جدا جدا مثل قدیما دور هم جمع شیم پسرا جدا دخترا جدا...

(بابای منو شوهر خاله سهیلاو خاله فریده باهم هم بازی بودن همه اینا باهم توی یه محل زندگی‌میکردن)


اصلا حسو حالم پرید بخاطر اینکه قرار نبود دانیال بیاد خونمون!!نه اینکه دوسش داشته باشم اما خب نمیدونم چه حسی بود که باخودم فکر میکردم تک تک اون دخترا که عاشقشنو باهاش راحت گرم میگیرن میخندن، حسودیشون میشه اینطوری...من ادمی نبودم که سرکلاس با استادم بخوام مزه بپرونمو کلاسو بخندونم....

خاله فریده رو دیدمو خیلی گرم منو بغل کرد گفت تو دختر مریمی پس دختر منم هستی...

خاله فریده یه زن تبریزی خوشگل بود که چشماشو ابروهاش ادمو متعجب میکرد دل ادمو میبرد با اون ظرافتی که داشت توی کاراشو رفتاراش و‌ چشمای ابیش...فهمیدم مامان واقعا راست گفته که خیلی ها عاشقش بودن...حق داشتن

برام سوال پیش اومد که دانیالم همینطوریه چشماش؟؟؟من هیچوقت حواسم نبوده با دقت به اجزای صورتش نگاه کنم!!!

اون شب گذشتو بعد از اون ماجرا ماهم چندین بار رفتیم خونه خاله سهیلا و خاله فریده و اونا اومدن خونمون که توی هیچکدوم از اونا دانیال حضور نداشت....مامانش میگفت دانیال الان سرش خیلیی شلوغه با نوشتن مقاله و کتابو اینا که باعث شده بود مامان بابام خیلی خوششون بیاد ازینکه مثل بقیه جوونا نیستو سرش به کارشه!!اما به نظر من ادم بی ملاحظه ایی بودو هیچ کاریم نداشت انجام بده و به نظرم تمام اون مدتو با دوست دختراش میگشته و تمام....

چیزی که خیلی نظرمو جلب کرد اون چندباری که رفتم خونشون یه تابلوی نقاشی بسیاار زیبا بود که ظریف کاری زیادی داشت هم نقاشیش هم قاب چوبیش....عکس یه دختر بود که من فکر کردم جوونی های خاله فریده ست...اما بعد ازینکه پرسیدم متوجه شدم نه این خواهر بزرگ دانیال بوده که وقتی دانیال ۱۰ سالش بوده توی  یه آتیش سوزی میمیره!!یعنی زنده زنده میسوزه...خیلی ناراحت شدم از ته قلبم و خاله فریده رو بغل کردمو این غم بزرگو بهش تسلیت گفتم...

گفت این تابلو رو دانیال کشیده و قاب دورش رو هم خود دانیال تراشیده

برام جالب بود که انقدر با احساسه...از رفتارش سرکلاس میشد فهمید که شوخه اما سر درس اصلا شوخی نداره و خیلی جدیو مصممه اما این تابلو پر از احساس بود...

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

هیچ کدوم از این جاها ندیدمش تا اینکه قراد شد بریم شمال  ویلای ما  با همه اون جمع از چهارشنبه تا شنبه و بعدشم برگردیم....من یکشنبه امتحان داشتم با دانیال و سرکلاس گفته بود :

امتحان اوپن بوکه هرجووور میخوایید تقلب کنید اینو که گفت ما فهمیدیم بله امتحان قراره خیلییی سخت باشه...

منم حساب کردم دیدم منی که اییین همه این درسو در طول ترم خوندم خوندم خوندم اخرش قراره این امتحانو گند بزنم پس خوندنم فایده نداره و میرم با مامانم اینا... البته جزوه پزوه هامو برده بودم...شب قبل از حرکت تاصبح بیدار بودمو داشتم با بچها چت میکردم....توی گروه متوجه شدم یکی از هم کلاسیهام امید به من توجه خاصی داره طوری باعث شده بود تا صبح منو دست بندازنو امیدم احتمالا اونطرف دلش میلرزید ازینکه اسم منو کنار اسمش میاوردن...پسر خوبو ساده ایی بودو جذاب....واقعا از نظر ظاهرو تیپو قیافه و شرایط مالی عالی بود ولی اخلاقش یکم روی مخم بود من خیلی ادم پرحرفو پرانرژی بودم اما اون ساکتو اروم بود...ولی روی هم رفته کیس مناسبی بودو باعث شد بهش فکر کنمو باهم چت کنیم.. خلاصه یهو دیدم اسمون روشن شده مامان بابامم دارن حاضر میشن وسایلو میزارن توی ماشین...

منم حوصله نداشتم یه تیپ اسپرت زدمو یه رژ لبو کیفمو وسایلمو گرفتم دستم که بریم....

بابام ک منو دید گفت انگار یه نفر تا صبح نخوابیده افرین دختر درس خون بابا....منم لبخند شیطانی زدمو چیزی نگفتم...

ولی توی ماشین تا خود ویلا خوابیدم اصلا جون نداشتم انگار...وسطای راه دوبار سروصدای امیرو شنیدم امیر پسر خاله سهیلا بود که مثل داداش بزرگتر همیشه حواسش به من بود... از همون بچگی..ولی خیلیییی اذیت میکردو از لج کردن من غش غش میخندید...

تا اینکه احساس کردم ماشین ایستاده ماامانم گفت ساحل بیدار شو رسیدیم کل راهو خوابیدیا ندیدی چقدررر منظره زیبا بود زودباش بیدارشد کمک کن وسایلو ببریم...

دیگه اونجا کاملا بیدار بودم فقط حوصله نداشتم تکون بخورم تمااام کمرم گرفته بود چون تمام مسیر به در تکیه داده بودم

یهو در بازشدو من افتادم زمین به یه حالت خیلی مسخره...ازهمون بچگی تا الان وقتی میخورم زمین یا یکی میخوره زمین خیلییی خندم میگیره که همین ماجرا کار دستم داده زیاد..

برای همین داشتم میخندیدم که فهمیدم بلهههه اقا امیر درو باز کرده...دیگه اونجا بود که میخواستم بزنمش ولی هرجور تلاش میکردم بلندشم نمیشد...همین باعث شد امیر بیشتر بخنده و منم داشتم میگفتم:

امیر واااقعا بیشعوری یه جو عقل تو کلت نیست این په وضع رفتر با یه دختره؟درهمین حال داشتم بلتدمیشدمو لباسامو تمیز میکردم....

بعدشم ادای امیرو داشتم درمیاوردم که داره وقتی با دوست دخترش حرف میزنه..صدامو کلفت کردمو گفتم:

عشق من کیه؟قربونت برم خانومم تو ماه منی تو تنها دختری هستی که میپرستم و تنها بدبخت ترین دختری هستی که با من درارتباطه و قراره....داشتم همینطوری اداشو در میاوردم که یهو سرجام خشک شدم...دانیالو دیدم....اونم با یه تیشرتو شلوار جین که بازوهاشو قشنگ نشون میداد(هیز خودتونید خب دیده شد دیگه؛))

از بدنش مشخص بود چندین سال روش کار کرده و دیگه زبونم بند اومده بود...حالا من چی؟موهای ژولیده پولیده لبو دهنی که بخاطر ادا دراوردن کجو کوله شدنو....

گفتم عه استاد سلام اینجا چیکار میکنین؟

امیر گفت نچ نچ نچ این بچه هنوز اداب معاشرت یاد نگرفته اینجا چیکار میکنی چیه ؟میخوایی بفرستمش بره؟خجالت کشیدم از حرفم اما به روی خودم نیاوردم گفتم نخیر اگر کسی لازم باشه بره تویی...اضافی خان...

رفتم داخلو وسایلمو چیدم توی اتاق...همه داشتن صحبت میکردم منم یه گوشه نشسته بودم جزوه رو حل میکردم...امیر اومد کنار من نشست گفت چیه ساکتی؟؟ببینم چی میخونی

جزوه رو از دستم کشید بالاشو نگاه کرد خوند: دکتر دانیال کبیر....

عه این دانیاله کههه تو شاگردشی؟؟

دانیالم داشت از جمع فاصله میگرفتو میومد سمت ما همراه آتنا خواهر امیر...آتنا از همه ما بزرگتر بودو یه بچه داشت...آتنا رد شد خندید گفت امیر ولش کن چیکارش داری ساحلو بذار کارشو انجام بده...دانیال روبروی منو امیر نشست گفت خب چشمم روشن بعضی دانشجوها انگار اصلا حواسشون نیست امتحانا شروع شده و باید بشینن درس بخونن...

گفتم استاد اخه...امیر پرد وسط حرفم گفت اه اه اه استاد چیه بگو دانیال..گفتم اقا دانیال اخه من ا خودم فکر کردم چه درس بخونم چه نخونم قراره زیر ۱۰ بشم پس بهتره لذت ببرمو خندیدم...

امیر گفت دانیال اینو اینجوری نگاه نکن که جواب تو استینش داره برای نمره مثل بچها گریه میکنه وقتی ام گریه میکنه انقدرررر زشت میشه باید ببینیش به نظرم نمره نده گریه شو ببین...

منم یه مشت کوبیدم تو بازوش گفتم اولا که من کلیی خوندم برای امتحان امادم زیر ۱۰ هم نمیشم به ارفاقم نیازی ندارم...بعدشم که تو خودت زشتی...بعد با یه حالت مرموزو ناراحت گفتم میدونی چرا؟؟

دانیال داشت میخندید گفت چرا؟

به دانال نگاه کردمو با یه حالت محزون گفتم؛

اخه امیر از تفاله های رحم خاله سهیلا تشکیل شده...دانیال بیشتر خندیدو امیرم گفت: دیدی گفتم؟این یه مارمولک زیراب زنیه که به استاد استاد گفتنش نگاه نکن....

جمعه شب که میشد اخرین شبی که اونجا موندیم؛ زیر نوراتیش همه جوونا جمع شده بودیم ... همسایه های بغلمون هم اومده بودن ویلای ما برای احوال پرسیو کلی دختر پسر شده بودیم که توی اون گیرو دار یه دختره اسمش یلدا بود به دانیال نخ میداد...انگار نه انگار دانیال غریبه بود راحت کنارش مینشستو سرشو میذاشت رو شونه های دانیال به بهونه خنده!!!

دانیالم همش فاصله میگرفتو مشخصا اعصابش خورد شده بود که امیر دید دانیال عصبانیه به یلدا گفت یلدا خانوم شما برو اونطرف کنار ساحل بشین من باید کنار دانیال باشم حواسم بهش باشه  پوشکشو خیس نکنه....

یلدا خنده کنان با عشوه گفت واااا دیگه امیر روونه اش کرد سمت منو دور اتیش نشستیم....امیر گیتار اوردو گیتار زد و زیرنور اتیش من به چهرش دقت کردم....یه پسر ۳۲ ساله با پوسی تیره...چشماش مژه های خوش فرمی داشتو عسلی روشن بود که خیلیی رنگ پوستش میومد...صورتش زاویه داشتو موهاش....من عاشق موهاش بودم...همیشه یه حال فرق وسطو پریشون داشت(ازون فرق وسطای خوب نه داغونو چرت:))و مشکی مشکی بود اما جلوی سرش یه رگه سفید مو بود....توی سن ۳۲ سالگی اون رگه از موهاش سفید شده بودو همون شب همون لحظه دلم لرزید....گیتار میزدو همه میخوندن که یه صحنه به من نگاه کردو من سریع نگاهمو دزدیدم....بعد ازینکه دانیال تموم کرد امیر با هیجان گفت بدین ساحل بخونه من عاشق صدای ساحلم تنها ویژگی مثبتش همین صداشه...به امیر چشم غره رفتم گفتم نه من گیتار زیاد نمیزنم دانیال پرسید فقط میخونی؟؟گفتم خوندن دلیه همینطوری برای خودم میخونم...اما ساز اصلیم پیانوئه و اهنگای کلاسیک دوست دارم...

امیر گفت نه ساحل اون ادلو بخون زود باش...

با گیتار زدمو خوندم و واقعا برای چندلحظه از اطرافم فارغ شدم...وقتی به خودم اومدم نگاه تحسین برانگیز دانیالو روی خودم دیدم...

اون مسافرت هم تموم شدو...

من امتحانو دادم امتحانمم شدم ۱۳/۵😂😂بین بچه هایی که بالاترین نمرشون ۶ بود این نمره عاااالی بود و همین باعث شد دانیال بیشتر سر کلاس روی من حساب کنه و به نظرم عامل صمیمی تر شدنش همین خرخونیم بود!!!

یه شب ساعتای ۷اینا بود دیدم توی یه گروه اد شدم که خاله فریدو سهیلاو مامانمو امیرو اتناو دانیالو سهیل، برادر بزرگتر دانیال اونجا بودیم.... مثل اینکه امیر گروهو زده بود که همه دور هم باشن‌....یهو امیر یه عکس فرستاد از قدیما من توی بغل خاله سهیلاو امیر توی بغل مامانم...بعدشم نوشت :

الهی من دور مامان خوشگلمو خاله مریم(مامان من) برم که انقدر نازین شماها...من زنم اصلا باید عین شماها باشه ترکیبی از شمادونفر....

خاله فریدو و مامانم هم قربون صدقه امیر میرفتنو میگفن انشالله دومادیتو ببینیم که امیر یه عکس از خاله فریده فرستاد کنارشم خاله سهیلا...عکس خیلی نازی بود خاله فریده پشت یه کادیلاک نشسته بودو خیلی ناز بود عکس...امیر نوشت قربون همتون میرم به جز این ساحل...خاله مریم به نظرم وقتشه به ساحل بگین به فرزندخوندگی قبولش کردین اخه از یه پدرو مادر به این جذابی کجا همچین بچه ایی میاد.....منم حرصم درومد که جلوی دانیال این حرفو زده...دانیال انلاین بود ولی چیزی نمیگفت..منم نوشتم حالا درد من خوردنیه من بچه شون نیستمو زشتم..تو چی؟؟؟تو بچه خاله سهیلایی ولی بزرگ که شدی زشت شدی میدونی چرا؟؟؟

چون به جای شیر بهت مواد رادیواکتیو دادن....

دانیال این حرفمو ریپلای کردو نوشت کامبک سنگینی بود...

خلاصه من توی امتحانای سختی که میدادیم هربار بهتر عمل میکردمو شده بودم نماینده کلاس و من مستقیما به دانیال پیام میدادم....بیشتر پیامامون راجب درس بود ولی گاهی پیش میومد راجب چیزای مختلف حرف بزنیم اما چیز خاصی نبود که بخوام تعریف کنم...

اما یه ماجرا بود اونم امید بود....تو دانشگاه خیلی حواسش بهم بودو مدام بهم‌پیام میدادو زنگ میزد منم طوری رفتار نمیکردم که امیدوار بشه خودشم بهم گفته بود فقط فرصت بدم بهش که باهم حرف بزنیمو من مثل بقیه بچها باهاش رفتار میکردم...یه شب که خونه دانیال دعوت بودیم، همون شب من اخریم کلاسم با دانیال بودو از دانشگاه اومدم بیرونو امید هم اومد دنبالم...داشتیم راه میرفتیمو باهم حرف میزدیم که ماشین دانیالو دیدم که از کنار ما که رد شد یهو سرعتشو زیاد کردو صدای کشیده شدن لاستیکش توی کوچه پیچید...امید گفت این استاد کبیر نبود؟؟

گفتم انگار خودش بود و خلاصه از امید خداحافظی کردمو اومدم خونه...همه رفته بودن خونه خاله فریدو من سریع حاضر شدم اژانس گرفتم رفتم اونجا همه چیز عادی بودجز رفتار دانیال که احساس میکردم یکم سرد شده انگار من وجود ندارم...داشتم ناراحت میشدم که باخودم فکر کردم اصلا چرا باید ناررانت بشم؟مگه این ادم از من خوشش میاد مگه حرفی زده که امیدوار شده باشم؟؟اصلا کاری نکرده جز اینکه همیشه بامن عادی رفتار کرده...

برای همین جدی نگرفتم و بیخیال شدم..‌تا اینکه بعد از شام گوشیم زنگ خورد...ساناز دوستم بود که از من ۵سال بزرگتر بودو ازدواج کرده بود با کسی که عاشقش بودو الان رابطشون یکم بهم خورده بود....دعواهای اول زندگی بود اما خیلی جدی میگرفت...

ساناز مادر نداشت برای همین مامانم خیلییی حواسش به ساناز بود..رفتم یه گوشه دور از جمع تا با ساناز حرف بزنمو این صحبت ۱ساعت طول کشید و تمام مدت من داشتم سعی میکردم سانازو اروم کنم همش بهش میگفتم قربونت برم‌من آروم باش چرا عصبانی؟اروم باش عزیزم نفس عمیق بکش بهم بگو چیشده...و تمام مدت داشتم دلداریش میدادم و اخرشم موفق شدم بخندونمش....وقتی برگشتم امیر‌و دانیال کنار هم نشسته بودن که گفت ساحل خانوم داشتی قربون صدقه کی میرفتی حواسم بهت هستااا...دانیال حتی به من‌نگاهم نکرد گفتم خب دیگه منم کساییو دارم برای خودم...

امیر گفت اوهو حالا کی هست اون نرد بدبخت...منم گفتم مرد چیه کی اقابالاسر میخواد اخه؟گفتم اره تو که راست میگی من فیلمتو میشناسم...دیگه ادامه ندادمو خندیدنو اون شب تموم شد....

۱ هفته بود که هرموقع از کلاس میومدم میدیدم خاله سهیلا خاله فرید خونمونن ارتباط تلفنیشون خیلی زیاد شده و همش یواشکی حرف میزنن..منم چیزی نگفتم احتمال دادم که نمیخوان کسی بدونه....

روز چهارشنبه بود که کلاسام تموم شده بودو داشتم میرفتم سمت خونه....امید جلوی راهمو گرفتو کلی مقدمه چینی کردو گفت شماره خونمونو میخواد برای اینکه با خونوادش بیان....و من داشتم توضیح میدادم که ببین امید خودت میدونی که من همون اول بهت گفتم من واقعا قصد ازدواج ندارم برای من خیلی زوده با شناختی که از خودم دارم میدونم نمیتونم مسئولیت زندگی مشترکو قبول کنم امید من ازت فاصله گرفتم گفتی نه بیا مثل دوست عادی باشیم فقط من دیگه حسی ندارم..الانم که باهات عادی رفتار کردم که امیدوار نشی اما ببین الان چی میگی؟؟

امید گفت ساحل اصلا الان زمان مناسبی نبود که اینو بگم اما من عاشقتم ساحل

همون لحظه دانیال رسید و با لحن محکم گفت خانوم نیکخواه بفرمایید اینجا...امید هم که دید دانیال اومده به دانیال گفت سلام دکتر دانیال خشک سلام کردو به مندوباره با تحکیم گفت بفرمایید بریم...امید چهرش پر از سوال اما خداحافظی کردمو گفتم بعدا حرف میزنیم باشه؟؟و زیر نگاه پرسوال اون رفتم...

تعجب کرده بودم از حالت دانیال هیچوقت اینطوری ندیده بودمش بهم‌گفت سوارشو....اولین بار بود که سوار ماشینش میشدم...ماشینش یه رنجرور مشکی بود که داخلش از بیرونشم قشنگ تر بود!!!

اوایل فکر میکردم که ازون پسراییه که باباش براشون همه‌پیز میخرن اما اوی این مدت متوجه شدم بودم که نه دانیال و سهیل خیلی از کارای شرکتو کارخونه باباشونو انجام میدادنو دانیال به جز دانشگاه؛ درگیر کارای دیگه هم بود و همین باعث شده بود واقعا درگیر کاروبارو زندگی بشه....به گفته خاله فریده که خیلی نگران این حرفو میزد : دانیال بچم از ۵صبح تا ۱۲ شب همینطوری یک سره کار میکنه خونه هم که میاد تا ساعت ۲ مشغوله اخرش از کار زیاد میمیره و اشک تو چشماش جمع میشد میگفت از موقعی که خواهرش فوت کرد این همینطوری شبا خواب نداره  خودشو با کارای مختلف سرگرم میکنه...

دانیال سوار ماشین شدو درو محکم بست...گفت چی میگفت؟

گفتم کی؟گفت خودتو به اون راه نزن اون پسره چی‌میگفت؟مزاحمت شده بود...؟چی میگفت؟دوسش داری؟توهم عاشقشی؟ باید میفهمیدم از همون اول..به مامان‌گفتم..باید میفهمیدمو محکم کوبید به فرمون....خیلی عصبی بوود صورتش سرخ شده بود

من چشام گرد شده بود از رفتارشو این طرز صحبتش هیچی‌نگفتم؟

کلافه شد ماشینو روشن کردو  سمت خونه ما میرفت...

یهو مظلوم شد صداشو درمونده‌گفت: ساحل....

من بازم ساکت بودم اما با ساحل گفتنش دلم تند تند داشت میکوبید...مطمئنم اون لحظه صورتم سرخ سرخ شد سرمو انداختم پایین که خندش گرفت گفت معذرت میخوام.....ساحل من معذرت میخوام بابت رفتاری که داشتم.اما دل دیگه دست خود آدم که نیست...بهش گفتم آقا دانیال من اصلا متوجه نمیشم منظورتون چیه  ازین حرفا‌....

گلوشو الوی صاف کردو گفت خب من منظورم اینه که اگر اجازه بدید ما امشب مزاحم میشیم برای امر خیر...میخوام شمارو از خونوادتون خواستگاری کنم...

صورتم قرمز شد کف دستام یخ زد پاهام میلرزید..قلبم  وای قلبم داشت خودشو محکم میکوبوند به قفسه سینم (هنوز از یادواردی اون لحظه گریم میگیره )

گفت تو انقدر خجالتی بودیو نمیدونستم؟

من خندیدمو گفت انگار قراره امشب خبرای خوبی بشنوم...

منو رسوند خونه و تندوتند دوییدم که بهش بگم مامان مهمون داریم امشب که دیدم خاله سهیلا هم خونه مونه و همه جیزو اماده کردن برای خواستگاری خاله سیهلا اشک توی چشماش بودو بغلم کرده بوو

شب بودو همه منتظر بودیم امیرم رسمی پوشیده بودو اماده بود...منم حاضر شده بودمو وقتی که از اتاقم اومدم بیرون؛ امیر لبخند زنان اومد سمتم‌گفت به به به نگاش کنین ادری رو...(امیر بعضی اوقات ادری صدام میکرد بخاطر اینکه از نظر ظاهری کسایی که ادری هپبورنو میشناسن میگن تو همزادشی انگار سیبو از وسط نص کردن!!! یه بارم حتی یه دختره بود توی دبیرستان میگفت تو همونی اما این الان زندگیه بعدیته:| )

چون‌موهامو پشت سرم گوجه ایی بسته بودم امیر میگفت تو روح اون خانومه ایی!! خلاصه مسخره بازی درمیاوردو دل توی دلم نبود که رسیدن...

وقتی وارد شدن اول باباش اومد بعد مامان برادرشو اخرم خودش....دست گل بزرگو خوشگلی دستش بود مشخص بود کلی روش وقت گذاشتنو هزینه شده براش.. همه گرم باهم سلام کردن وقتی خودشو دیدم دلم‌پر کشید...دوست داشتم همه پیز همونجا متوقف میشد...توی اون لباس رسمی دوباره با همون ادکلنش....دلم قنج میرفت از وجودش...ولی میترسیدم ازینکه همه پیز انقدر یهویی بود...همه چیز داشت عالی پیش میرفت مگه میشه؟

راجب همه چیزو همه جا حرف زدن تااینکه پدرش گفت خب حالا بریم سر اصل مطلب...و ادامه ماجراو خواستگاریو....

قرارمون این شد که یه نامزدی بگیریمو حلقه دستم کنن که منو دانیال بیشتر همیدیگرو بشناسیمو بعد عروسی کنیم....اون شب نشد زیاد با دانیال صبحت کنم اما از روز بعدش صبح اومدن دنبالم تا با مامانمو خاله ها و دانیال بریم برای نامزدی خرید کنیم....

از همه چیز بهترینشو خریدن و از خریدا خیلی راضی بودم بی صبرانه منتظر بودم اسمم کنار اسم دانیال شنیده بشه و خانومش بشم....

شبا تا صبح با دانیال حرف میزدمو توی دانشگاه، وقتی درس میداد دلم میرفت براش...برای اون صداشو برای اون تارای سفیدی که توی موهاش بود....

قرار بود ۳ هفته بعد از خواستگاری نامزدیمون باشه....۱شنبه بودو روز پنجشنبه ما نامزدیمون بود...۱شنبه قرار بود بعد از اخرین کلاسم که با دانیال بود، باهم بریم تا خونشو بهم نشون بده...اخه تا قبل ازینکه پدرومادرش از تبریز بیان دائم تهران زندگی کنن؛ دانیال خودش اینجا زندگی میکردو خونه داشت....

خیلی دوست داشتم ببینم خونه اش چه شکلیه و چه سلیقه ایی داره...

سر کلاس وقتی که درس میداد دوتا دختر پشت سرم نشسته بودم که داشتن پچ پچ میکردن....حواسم جمع حرفای اونا شدو شنیدم دختره داره با یه لحن پر از عشوه و خیلی بدی میگه اخ قربووونش برم من ببینش اخه؟دوستش میگفت هییس اسکل میشنوه اونم میگفت خب بشنوه مهم نیست....

۱۰ دقیقه بعد کلاس تموم شدو من همچنان عصبی بودم... منتظرش نموندمو خودم پیاده از دانشگاه زدم بیرون و تند تند به حالت عصبانی راه میرفتم که با ماشین اومد دنبالم بوق زد که سوار شم توجه نکردم...شبشه رو داد پایین گفت ساحل؟سوارشو بریم...توجه نکردم ماشینو زد کنار اومد پایین گفت چیشده ؟داری ابرومونو میبری سوارشو الان فکر میکنن مزاحمتم...دیدم دارن نگاه میکنن سوار شدم....همش توی راه پرسید چیشده قربونت برم بگو حرف بزن ببینم چیشده...دلم مثل ساعت شنی میریخت پایین وقتی اسممو میگفتو باهام حرف میزد اما  ظاهرمو حفظ کردم....دیگه دید چیزی نمیگم حرفی نزدو فقط رانندگی کرد تا برسیم منم توی راه فکر کردم خب اون گناهی نداره کاری نکرده که...الکی حساس شدم..من بعضی روزای ماه خیلیییی زیاد حساس میشم واسه هرچیزی گریه میکنم..خانونا احتمالا درک میکنین...

رسیدیم خونش...یه برج شیک بود که حتی توی خوابمم نمیدیدم همچین جایی بیام اصلا....بازم دلم لرزید ازینکه دارم کنار دانیال وارد خونش میشم...تمام مدت ساکت بودم تا اینکه رسیدیم به واحدشو  درو باز کرد

باورم نمیشد که اینجا اسمش قصره؟یا خونست؟ اصلا چرا باید تنها توی این قصر زندگی کنه؟؟نکنه قبلا دختری اومده اینجا؟نکنه عاشق یکی شده بود؟نکنه توی گوشه گوشه این خونه با عشقش خاطره داشته باشه؟ یاد اون دخترا افتادم...اره مطمئنن امسال اون دخترا زیاد اومدن توی این خونه وورفتن..

یهو زدم زیر گریه....با تمام وجودم گریه میکردمو به پهنای صورتم اشک میریختم....دانیال ترسیده بود گفت ساحل؟ساحل نگام کن بگو چیشده...ساحل؟؟

هربار میگفت ساحل من بیشتر گریم میگرفتو یهو دستشو دورم پیچید.... رفتم توی بغلش...من یه دختر ریزه میزه بودم(البته ریزه میزه فکر نکنید هیچی گوشت موشت ندارما...هیکلم خیلی خوبه ازونجایی که خودمو با ورزش خفه میکنم)تو بغل اون انگار جا میشدم اصلا انگار بدن من برای این بود که بره توی بغلش بمونه و تا ابد....

میتوستم صدای قلبشو بشنوم ریتمش خارج شده بود اونم مثل من هیجان داشت میتونستم صدای نفساشو بشنوم و بوی ادکلنشو این دفعه نه از توی هوا بلکه از روی بدن خودش بشنوم....(برای تک تک شماهایی که عاشقین این لحظه رو ارزو میکنم)

اروم شدمو بهش گفتم که :

دانیال...گفت جانم‌‌...گفتم من نمیخوام از دستت بدم...

یه تفس عمیق کشیدو فاصله گرفت از من‌گفت چرا فکر میکنی از دستم میدی؟چیزی شده؟کسی کاری کردی؟کسی چیزی گفته؟بگو

گفتم نه ولی تو منو دوست داری؟

خندید گفت دوست دارم؟

بعد بلند گفت خانوم ساحل نیکخواه....من عاشق شمام

دوباره دلم اب شدو دیگه خوشحالو مطمئن بودم...خونش که درواقع قصر بود به تظرم...همه چیزش عالیو تمیز بود حتی نیازی نداشتیم وسیله و خونه بخریم چون همینجا همینطوری اماده بود!!

وای چیزی که خیلی عجیب بود برام؛ تابلو های روی دیوار بود....همه شون کار خود دانیال بود ولی عجیب این بود که توی همه اونا؛ یا یه زن بدون چهره بود که یه پسر کوچولو رو بغل کرده بود؛ یا خواهرش بود توی حالتای مختلف....و عجیبترین نقاشی، نقاشی اتیشی بود که یه پسر وسطش نشتسه بودو پاهاشو بغل کرده بود...تم محزونی داشتن همه اون نقاشی ها...

متوجه شدم مرگ خواهرش خیلی براش سخت تموم شده و هنوز بعد این همه سال یادشه

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792