دستان من جایی در میان زمان گم شده اند.. کجا به دنبالشان بگردد پیکر من.. از ماه پرسیدم... آرام نجوا شنیدم... آنجا که دستان اوست... و باز زانوان من بود و آغوش باز زمین.. گرمی دستانت را نشانه ای کن تا پیدا کنم دستانم را... من یک روز از خورشید رخصت میگیرم تا استراحت کند و جان بخشیدن به زمین را فقط یک روز به تو بسپارد... توهم قول بده گرمای دستان پرمهرت را بتابانی و من منشا عشق را پیدا کنم... و با یک تیر دو نشان که هیچ صد نشان بزنم... تو را پیداکنم و دستانم را... اما نه.. با یک تیر همان یک نشانه کافیست... اگر تورا پیدا کنم دیگر نه دست خواهم و نه هیچ.. تو تکمیل کننده ی تمام نداشته های روح و جسم پریشان منی...