2777
2789

کانال varoonegi65

را داخل تلگرام جستجو کنید

پدرم سایه ی سر بود و مرا نور امید😭 پدرم رروشنی محفل ما چون خورشید😭 پدرم خنده به لب بود و همه فهمیدند😭 بعد او خنده به لبهای من و ما خشکید😭😭😭 بابایی بابای مهربونم دلتنگتم😭

اینم نمونه اش



✍️ عنوان: وارونِگی
📖 فصل اول
🔖 #قسمت_یک

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
با تمام قدرت میدویدم.کف پاهایم گزگز میکرد و نفس هایم به شماره افتاده بود. نسیم سرد مهرماه،  به صورتم سیلی میزد. سنگینی کوله پشتی مدام بر کمرم کوبیده میشد و نوزاد آرامی که محکم در آغوش فشرده بودم، تمام نیرو و توانم را از وجودم میگرفت. خودم را در کوچه و خیابانهای ناشناس گم میکردم. شهر هنوز کاملاً از خواب بیدار نشده بود و تنها صدایی که در کوچه ها می پیچید صدای قدم های تند و محکم من بود. آسمان رو به  خاکستری روشن میرفت و من نمیدانستم تا کی و کجا باید بروم. فقط می دانستم باید هرچه بیشتر دور شوم. دور از تمام پلهایی که پشت سرم خراب کرده بودم، دور از هر چه که مرا وادار به فرار کرده بود دور از سرنوشتی که نباید برای من نوشته میشد و دور از تکه ای از قلبم که در آن خانه جا گذاشته بودم. ندایی مدام در گوشم فریاد میزد: بیشتر، سریعتر، دورتر... دیگر توانی برایم نمانده بود. نمی توانستم، نه! بیشتر از این نمی توانستم. قدم هایم هر لحظه آرام تر و صدای نفس هایم بلندتر میشد. نمی دانستم کجا هستم اما مطمئن بودم آنقدر دویده ام که حتی خودم، خودم را گم کرده ام. روشنایی آسمان خبر از شروع روزی دوباره میداد و کم‌کم نجوا هایی در پس دیوارها به گوش میرسید. درکوچه ای با سنگ فرشی قدیمی و خانه هایی با بافت فرسوده آرام قدم میزدم. برخی از لامپهای سر در خانه ها هنوز روشن بود. روی سکویی در جلوی یک خانه با درب زرد و رنگ و رو رفته اش که فرسودگی اش را فریاد می زد، نشستم. نوزاد را در آغوشم جابجا کردم، هوای تازه را با تمام وجود بلعیدم و به ریه هایم قدرت دوباره ای بخشیدم. مردی ، رکاب زنان و آرام روی دوچرخه، با چهره ای عبوس و خواب آلود، بی تفاوت از کنارم گذشت و بوی نان تازه اش در کوچه پیچید، کفش هایم را از پا در آوردم و با ماساژ عمیق انگشتانم انگار خونی تازه در رگ هایم دوید.به دیوار تکیه دادم و به آسمان خیره شدم. صدای خش خش جارویی در حیاط یکی از خانه ها، رد پای آفتاب برلبه ی دیوارها، بوی نان تازه، صدای قدمهای اهسته در کوچه،رقص درختان و صدای زوزه ی باد، نویدبیداری شهر را میداد.چشمانم را بستم و گوش به صدای شهر سپردم.به هیچ چیز و همه چیز فکر میکردم. به راه بی هدفی که در پیش گرفته بودم، به عکس العمل دیگران با دیدن جای خالی من و نوزادی که در آغوش داشتم، به راهی که بازگشتش عواقب سخت تری از مسیر نامعلومی داشت، که در پیش گرفته بودم.نوازش نسیم را روی صورتم حس میکردم. نوزاد را محکم به سینه ام چسباندم تا از گرمای وجودم به اون تزریق کنم. ناگهان دردی در زیر دلم پیچید که از صدای ناله ام، نوزاد بیدار شد.

ادامه دارد...

✍️فاطمه_شفیعی

پدرم سایه ی سر بود و مرا نور امید😭 پدرم رروشنی محفل ما چون خورشید😭 پدرم خنده به لب بود و همه فهمیدند😭 بعد او خنده به لبهای من و ما خشکید😭😭😭 بابایی بابای مهربونم دلتنگتم😭

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

وای این پارت واقعیه؟ چقدر قلمت نازه اگه واقعی باشه حتما عضو کانالت میشم و به دوستامم معرفی میکنم

رمان واقعی نیست زایده ذهنمه

پدرم سایه ی سر بود و مرا نور امید😭 پدرم رروشنی محفل ما چون خورشید😭 پدرم خنده به لب بود و همه فهمیدند😭 بعد او خنده به لبهای من و ما خشکید😭😭😭 بابایی بابای مهربونم دلتنگتم😭
رمان واقعی نیست زایده ذهنمه

نه جانم منظورم اینه که یه قسمت واقعی از رمانته؟

چون بعضیا واسه جذب خواننده یه قسمت الوی میزارن وقتی میری چنل میبینی هیچی نیست 

اگه این قسمت واقعا از رمانت باشه فوق العادس خوشحالم یادم اوردیش امشب عضو چنلت میشم

نه جانم منظورم اینه که یه قسمت واقعی از رمانته؟ چون بعضیا واسه جذب خواننده یه قسمت الوی میزارن وقتی ...

یه قسمت از داستانمه عزیز. اما فعلا ادامه ندادم چون دو هفته است بابامو از دست دادم😔😔

پدرم سایه ی سر بود و مرا نور امید😭 پدرم رروشنی محفل ما چون خورشید😭 پدرم خنده به لب بود و همه فهمیدند😭 بعد او خنده به لبهای من و ما خشکید😭😭😭 بابایی بابای مهربونم دلتنگتم😭
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792