وقتی مطمئن شدم آراد خوابیده سرم رو به شیشه تکیه دادم و زل زدم به بیرون
زینب:خوابید؟!
من:آره از صبح خیلی ورجه وورجه کرده بود
سینا:آنیل
من:هووم؟
سینا:خوبی؟
من:آره فقط....
مکس کردم و با صدای ناراحتم ادامه دادم:دلم برای بابا تنگ شده
زینب:خواهری 7 سال شدااا
من:زینب نمیتونم فراموشش کنم دلم پر میزنه برای آغوشش
زینب:باشه مثلا اومدیم مسافرتاااا
اینو گفت و صدای آهنگ رو زیاد کرد لبخندی به خل بازیشون زدم و شروع کردم نوازش سر آراد
پسری که اول میخواستم سقدش کنم و نجس میدونستم اما حالا شده تموم زندگیم
پسری که حاصل تجاوز پدرش به منه...