2777
2789

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

چرا اینشکلی😐😐😐😐

من میترسم 😐💔

فضانورد آینده.... 👩🚀                                     لطفا منو توی تاپیک هایی که درمورد فضا و علم هست تگ کنید☺🌱عاشقتم مایکل جکسونم💕مخالف نژاد پرستی➡چه سیاه پوست ها چه سفید پوست ها هردو انسان هستند و قلب های پاکی دارند♥

فتوشاپ ضایعیه😑

دوست عزیزی که وقتی تو بحث با من کم میاری میری سراغ چک کردن تاپیک هام و سنم....                                        ‌   با این رفتارت در چشمم احمقی بیش نیستی!پس یا ریپلای نکن،یا وقتی ریپلای میکنی فقط و فقط راجع به اون موضوع صحبت کن.چون تاپیک های من به تو مربوط نیست 😚😄    دوست گرامی!  خداروشکر ‌من نام کاربری ها یادم نمیمونه .اگر تو یه تاپیک باهات بحث کردم،بدون دشمنت نیستم.ما دوتا آدمیم با دوتا تفکر جدا از هم! طبیعیه که عین هم فکر نکنیم.  و اون تفکر تا توهین به اعتقادات و باور کسی نباشه،محترمه😇پس اگر بعد از بحث با من،دیدی تو یه تاپیک دیگه باهات گرم گرفتم،تعجب نکن.چون نمیشناسمت و فقط یا باهات موافقم یا مخالف😆اگر جوابی از سوی من دریافت نکردین بدونین قطع امید کردم ازتون🥱🙏قابل توجه برخی دوستان گله مند : لینک پیام ناشناس مثل اینه که یه دسته شمشیر بذارید جلو یه عده ،پشتتون رو بکنید بهشون و توقع داشته باشید براتون باهاش میوه پوست بگیرن!

وای تورو قرآن این چیه ترسیدم

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792