اول از همه بگم که ما با عمم همسایه ایم بعد من هر وقت از دانشگاه میام سر راهم دختر عمم که دوازدهمه رو هم بر میدارم باهم حرف میزنیم میگردیمو میایم خیلی باهم صمیمیم بعد به پسره قبلا با دختر عمم حرف میزده بعد پسره بهش خیانت کرده دختر عمم ولش کرده حالا پسره پشسیمون شده میاد دم مدرسه و تا خونه دنبالمون میاد برای اینم که خونمونو نشناسه مجبور میشیم از جاهای دیگه بریم میاد جلومون میگه باید با من آشتی کنی 😐 هی میگه من دوست ندارم قبول نمیکنه گریه میکنه دختر عمم دیگه نمیخوادش هر روز میاد و مجبورش میکنه دیگه خسته شدیم چیکار کنیم