یه روزی یه خواهر و برادر میرن جنگلای شمال که کلبه دارن اونجا تا چن روز حال و هواشون عوض بشه
روز دومی که رفتن اونجا شب میبینن صدا میاد انگار یکی در کلبه رو میزنه..اینا خیلی میترسن برادره به خواهرش میگه نترس حتما صدای باده و....میره ببینه کیه
در رو ک وا میکنه یه پسره رو میبینه خیلی میتریه ولی پسره شروع میکنه به معرفی خودش که من امید هستم و یه چن روزی اومدم اینجه گفتم بیام کلبه شما باهم باشیم..
برادره هم با کلی تردید و شک امید رو به میاره داخل کلبه و بیشتر با هم آشنا و صمیمی میشن..
امید هم هر شب میومد پیش اینا و میگفتن و میخندیدن..
تا اینکه یه روز پدر این خواهر و برادره زنگ میزنه بهشون که یه کاری پیش اومده برگردین اینا هم وسایلشونو جمع و جور میکنن تا برن پیش پدرشون و بازم برگردن..به امید هم خبر میدن و اونم میگه که منم قراره برگردم ولی هر موقع خواستین بیاین اینجا به من زنگ بزنین و بیاین جلو دانشگاهم تا با هم بیایم اینا هم قبول میکنن و راه میوفتن
بعد چن روز که میخوان برن شمال هر چقد به موبایل امید زنگ میزنن جواب نمیده میرن دانشگاه هر چقد دنبالش میگردن و از این و اون میپرسن کسی اون پسر رو نمیشناسه،،اخر میرن پیش مسئولین دانشگاه و میخوان که امید رو پیج کنن تا بیاد اما اونا با تعجب میگن که امید چن سال پیش تو یه تصادف کشته شده😱