سلام من با خونواده شوهرم زندگی میکنم نپرسید چرا مستقل نمیشید ک اون بحثش جداس
امروز قرار بود خونه پدر بزرگم سر بزنن به ما چون چند وسیله داشتم خواستن ببرن بعد از نهار بعد پدر بزرگم پرسید شوهرت خونس گفتم سرکاره گفت پدرشوهرت چی گفتم خونس گفت پس خونه میاییم هم پدرشوهرتو میبینم گفتم خوش اومدین منم رفتم به پدر شوهرم گفتم اونم گفت خوش اومدن و بعد پرسید نزدیکن گفتم اره منم رفتم چای دم کن و میوه بچینه ک خونه پدر بزرگم رسیدن دیدم وا پدر شوهرم نیست به خیال خودم گفتم شاید رفته چیزی بیاره برا پذیرایی نشستن بابا جونم پرسید پس پدر شوهرت کجا ایقد خجالت کشیدم و گفتم والا همین الان بود نمیدونم کجا رفت ک دیگ یکم نشستن و رفتن ربع ساعت نشده ک سر کله پدرم پیدا شد اینقدر اعصابم خراب شد دارم میترکم از حرص بخدا سردرد گرفتم اومده میگه نهار نیست بااینکه خودش کوفت کرد ببخشید طولانی شد ولی بخدا دارم میلرزم از عصبانیت میخوام شوهرم بیاد و بهش بگم بنظرتون حق با کیه
