مرد خوبیه،مشکلم اینه اون رفت و آمد دوس داره اما من نه،،نه که خوشم نیاد اما دوس ندارم شب بمونم،بچم کوچیکه جایی میبرم غذا نمیخوره،خودم تحمل شال و روسری زدن ندارم،خانوادش زیاد میان میمونن و اونم اصرار میکنه نرید،در حالی که کل زحمات من با مادرمه اما شوهرم اینو نمیبینه
خانوادش بدی های عالمو در حقم کردن،شوهرم همرو یادش رفته با اینکه اونموقع کامل حقو به من داد،هرکار کنه دوستش ندارم چون خانوادشو دوست ندارم،با هم خوبیم احترام و اینا سر جاشه اما دلی نمیتونم دوسش داشته باشم،خاتوادش میان احترام میزارم اما همش تظاهره،راه دور ان سالی چهل بار میاد مادرش