همین بار اول گفتم فلان اتفاق افتاد چند روزه بازوم درد می کنه
خیلی عادی و رسمی گفتم
چون واقعا درد می کرد و یک دستم همه ش به اون یکی بازوم بود
بعد احساس کردم زیادی داره لمس می کنه ولی قیافه و رفتارش اصلا نشون نمی داد و گفتم خب داره از روی خیرخواهی و علمش معاینه می کنه
بار دوم ۵شنبه
بی هوا دست زد به س.ی.ن.ه هام
گفت حیف که نمی تونم کاری بکنم باهات
من شوک شدم
زبونم گرفت اصلا
انتظار نداشتم
یک کم بحث کردیم و آخر وقت بود
گفتم من می رم تحمل این کثافت کاری ها رو ندارم
بیخود نیست دستیارهات هی عوض می شند
گفت شلوغش نکن اما بازی درنیار و...
چرت و پرت گفت و من بغض کرده بودم دیگه صدام در نمی اومد
اومدم بیرون از همکارها خداحافظی کردم
به هیچ کدوم هم هیچی نگفتم
تا امروز یک کم به خودم اومدم