من ازهمون بچگی براکسی مهم نبودم
چون دختربودم پدرم هزاربار اذیتم زد کتکم زد هردفه جلوم میگفت دخترخوب نیس پسرخوبه یه دخترمیاد هزارتاش بره، مادرم جلوهمه تحقیرم میکرد کتکم میزد من هیچوقت نازکش نداشتم ولی برادرام داشتن
اگه مریضی سرم میومد جای اینکه درک شم روحیه م بهترشه همیشه بخاطر مشکلم سرزنش میشدم مثلا تو بچگی اگه با برادرم بحثم میشد مقصر اونم بود همش ربط میدادن ب مریضیم میگفتن چون بدجنسی این بلا سرت اومده
بزرگترم ک شدم بازم این مشکل ادامه داشت برادرام بزرگ شدن دیگه اگه بایکی توخونه بحثم میشد ازهمشون کتک میخوردم یه روز اونقد کتک خوردم ک سر و بدنم صورتم همه جام کبود دستم ازچندجا دررفتگی داشت که بعد تو بیمارستان متوجه شدم،اونروز تحمل نکردم خودکشی کردم
اونروز ک دیدن دارم میمیرم براشون مهم شدم بردنم نجاتم دادن رفتارشون ی مدت بهتر شد ولی بازم همون اش و همون کاسه بازم پدر و برادرم دست از کارشون برنداشتن
چندین بار ازشون درحد مرگ کتک خوردم فقط بخاطر ی دعوای ساده
پیش روانپزشکم ک رفتم گف پدرت مادرت برادرت بیمار اصلین تو باید بری پیش روانشناس پدرم ی جلسه رفت داروهاشو بهونه کرد و دیگه نخورد
من برا زنده موندن مجبورم از ایناجداشدم چون تحمل عذابایی ک بهم میدن برام سخت شده
کاش بتونم برم سرکار ازشون جداشم دیگه خسته شدم😔