درکت میکنم عزیزم منم خیلی دوسداشتم ازدواج کنم اخه خییلی احساس تنهایی میکردم ازدواج مث یه رویا بود برام البته بگم خاستگار داشتم هآآا خخخخ
اما شرایط جور نمیشد
اما بلاخره یه روز ک از خاب پاشدم خاستگار کله صب اومد تا ۱۰خاب بودم رفتم تو اتاق یه دفه شنیدم گفتن برا امر خیر اومدن خخخخخ اخرشم همون شد و رویای ما ب واقعیت پیوست