من دختر ضعیفی نیستم همیشه تو زندگیم واقع بین بودم با بدترین مشکلات مواجه شدم تو زندگی مشترکم رو به رو شدم
سختیایی که حتی به فکرمم نمیرسد باهاشون مواجه بشم سعی کردم حلشون کنم بهشون فکر نکنم و مقاوم باشم
اما نمیدونم الان بعد دو سال از جداییم چرا اومدم اینجا و اینارو مینویسم اصلا چرا یادشون افتادم
یاد گردنبندی که همچین شبی همسرم انداخت گردنم که الان پیشمه و هر بار تو موقعیت استرسی قرار میگیرم اون پلاک رو لمس میکنم
به این فکر میکنم اگر فقیر ترین انسان روی زمین بشم این گردنبند اخرین چیزیه که میفروشمش
یاد اون ذوقی میافتم که با ته مونده پولای عروسیمون
که چند روز قبل تولدم بود دوتایی رفتیم طلا فروشی و این گردنبند رو خریدیم
یاد اون شبی می افتم که گردنبند رو با ذوق به مادر همسرم نشون دادم