امروز روز بدی داشتم کاملا افسرده بودم

یه مدت قبل یه خواستگار داشتم که داشت به ازدواج می رسید.پسره باب دل من بود ولی مامانم شخصیتشو رفتارش با خونوادشو نمیپسندید.ولی دور من می چرخید و مدام سعی میکرد دلمو به دست بیاره.خیلیارو رد میکردم اما این اولین کسی بود که خواستمش تحصیلاتش ظاهرش به من میومد.سطح خانوادگی بخصوص  مامانش به ما نمیخورد ولی مهم خودش بود برام.خودشم با مامانش خوب نبود و مامانم میگف خوب نیس که با مامانش رابطش خوب نباشه.من میگفتم شاید مامانش خوب نیست.خودش تقصیری نداره لابد.خلاصه اولین کسی بود ک انتخابش کرده بودم.همش ازم تعریف میکرد خیلی دنبالم لود زنگ میزد بیرون رفتیم دیدم یکم به سروصدای مردم و این چیزا گیر میده خوشم نیومد ولی با من مثل یه ملکه رفتار میکرد هنوز اون همه هیجان و خوشحالیش یادمه.من خوشحال بودم اون صدبرابر خوشحالتر.ولی حس میکردم استرس داره شب کلی ازم پرسید که من چجوری ام ؟خوبم بنظرت؟موزیک می فرستاد و کلی حس خوب بهم میداد.مامانش عجله داشت واسه عقد خودش میگف دو سه ماه طول بکشه ولی جالب اینجاس که از خواستن من کاملا مطمئن بود.حتی بخاطر من میخواست کاری کنه ک شاید هیچ پسری این کارو انجام نده.ولی من گفتم نمیخواد.خیلی باهاش محترمانه بالغانه و مهربون بودم سعی میکردم درکش کنم اونم باهام عالی بود.عقایدمون به روز و شبیه هم لود علاقه هامون شبیه بود.ولی مامانم ناراضی بود و بخاطر من کوتاه اومد.در کمال ناباوری وقتی همه چی به نظر من بستگی داشت و اون به شدت خوشحال و مطمئن فردا از طرف اون به هم خورد من بهت زده شدم ولی خب مطمئن بودم خودم و خونوادم و احتراممون هیچ مشکلی نداره و بارها خودش و خونوادش نگرانیشونو درمورد اینکه قبول کنیم یا نه ابراز کرده بودن ولی من مطمئنش کردم میخوامش.حالا چند ماه گذشته ولی من با وجود اینکه خواستگار میاد و میره هیچکس جز اون به دل من نمیشینه دقیقا همون بود ک میخواستم منم مثل خودش راضی بودم.چند وقت بعد یه اشنا گف سه ساله با یه زنس که اون شبم جلو خونشون کتکش زده فکر کنم همون شب بود که روز بعدش اون جور گف تو خیلی محترمی ولی نمیتونه ادامه پیدا کنه.حالا من نمیدونم چجوریه که مثلا عاشق بوده که اگه بوده چرا اونقد تلاش داشت منو بدست بیاره و مدام تماس و ...سنشم کم نبود ک بگی بچس.یا طرف افتاده گردنش و زمان میخرید از من که از سرش بازش کنه و ما متوجه نشیمبعد تموم شدنم مامانش زنگ زد گریه میکرد که من مثل دختر سما عروس از کجا پیدا کنم و...پسرم ناراحته مباد میره تو اتاق درو می بنده هیچی نمیگه .دیروزاز اونجا به بعد شاید ده تا خواستگار اومده ولی دیروز که برام خواستگار اومد اصلا نپسندیدم بنده خدارو از دیشب افسردگی گرفتمشاید ۳۰ ساعته مدام گریم میگیره.یعنی اولش که به هم خورد مثل امروز عذاب نکشیدم بعد چند ماه.با وجود اینکه موقعیت خوبی دارم از همه نظر ولی سخت گیر نیستم ولی دوست دارم طرف به دلم بشینه اندازه اون.و بهم بیاد.حس میکنم دیگه کسی رو قد اون نمیخوام و هیچکی نیس که مثل اون بهم بیاد.تصمیم گرفتم بهش پی ام بدم اونم شمارمو نمیدونم چرا پاک نکرده.ولی دو دلم و غرورم اجازه نمیده نمیدونم واکنشش چیه .نمیدونم بازیچه بودم یا واقعا حسمون واقعی بود.ولی من هیچوقت پیش نیومده کسی بهم بگه نه اونم این که ثابت کرد چقدر مطمئنه.نمیدونم چیکار کن حالم بهتر بشه فراموشی ممکن نیست بد به دلم نشست گاهی میگم اونم به من فکر میکنه یا پروفایلمو چک میکنه ؟قضیه اش چی بود؟چجوری تونست اون همه شادی رو نادیده بگیره اونم عذاب کشید ؟هزارتا سوال دیگه.خیلی تنهام کمکم کنید نمیخوام خونوادم متوجه شن من هنوز فکرم درگیره اونه