رفتم به شوهر م گفتم که حاملم اونم از من بدتر اخماش رفتم تو هم که باید سقط بشه زندگی داغونی داشتیم هم از نظر روحی ومالی بیشتر از نظر روحی میخواستم نباشه دیگه زندگیمون به مو بند بودگریه میکردم ونا شکری رفتم عطاری هر چی واسه سقط خوب بود میخریدم مغازه دار نصیحت م میکرد که این کارو نکن ولی من نمیخواستم این بچم مثل دوتای دیگه غصه بخوره یه روز زعفرون دم میکردم یه روز هلبه یه روز تخم هویج هر روزم از پله سوم میپریدم از خدا میخواستم که نباشه یه روز که داشتم یه در سنگینو ور میداشتم از ته دل خدا رو صدا زدم گفتم خدا حکمتت چیه چی تو من دیدی چرا اینقدر اذیت م میکنی یهو یه دسته بیل که به دیوار تکیه داده بود خورد به صورتم که دماغم خونی شد این روز دیگه که بلند شدم رفتم دکتر زنان ازش خواستم یه چیزی بده بچم سقط بشه شرایط زندگیمو گفتم گفتم هر چه پولم بخوای میدم تو رو خدا یه کاری بکن دکتر گفت این کار قانونی نیست این مریضارو میبینی بعضیها شون چقدر پول خرج می کنن که خدا بهشون بچه بده حالا تو میخوای سقط کنی برام سونوگرافی نوشتگفت ببینم وضعیت بچه چه حوریه رفتم سونو دکتر گفت همه چیزش نرماله بعدم صدای قلبشو گذاشت وای یه لحظه دلم سوخت ولی نمیدونم منو شوهرم لج کرده بودیم بامیخواستیم هیچ چیز باعث نشه پایه های زندگیمون سفت بشه شوهرم گفتم هرجور شده سقط میکنی منم میگفتم فکر کردی من بچه میخوام مادرم فهمید که میخوام بچه رو سقط کنم آمد پیش هر دومون گفت اگه بچتو سقوط کنی عاقت میکنم به دنیاش بیار خودم بزرگش میکنم ماهم دیگه سپردیم به خدا ولی از وقتی صدای قلب شو شنیده بودم ته دلم اصلا راضی به این کار نبود ما تو روستا زندگی می کنیم برای امرار معاش روزا میرفتم سرکار هر چی هم از بهداشت زنگ میزدن برای انجام آزمایشات نمیرفتم یه روز دیگه اینقدر به گوشی موبایل دامادمونو یا خواهرم زنگ زدن که برم آزمایش بدم ما همه با هم توی باغ کار میکردیم روز بعد تعطیل کردم رفتم آزمایش بارداری