دیروز خونه ی ما بودن با مامانش.اومده بودن به مادرشوهرم سر بزنن.منم مشغول پذیرایی بودم اونا هم داشتن با همدیگه حرف میزدن. این دختره هم همیشه ی خدا هر حرفی میزنه بعدش با قهقهه میخنده اصلا برای بعضی حرفایی که اصلا خنده دار هم نیست . یجورایی میخواد نشون بده که انقد خوشحالم و خوشبختم، حتی متلک هم زیاد میندازه.یهو من متوجه نشدم که حرف از کجا شروع شد که یهو دختر خواهر شوهرم گفت: دختر فلانی خیلی خانمه اتفاقا خودشم خیلی دوست داشت زن دایی من بشه ها ها ها خندید.وای تا این حرفو شنیدم خیلی حرصم دراومد خدارو شکر منم یه چیزی درباره شوهر اون یادم اومد گفتم: اتفاقا شوهر تو هم خیلی دوست داشت با اون دختر فامیل ما ازدواج کنه ولی دید اصلا به دردش نمیخوره گفت برو با یکی مث خودت ازدواج کن..
مادرشوهرم و مادرش و خودش از تعجب چشماشون گرد شد ..دختره هم لال شد
فک کنم باورشون نمیشد من این موضوعو بدونم
خودمم باورم نمیشد انقد حاضر جواب باشم