سلام بچه ها من حدود ی ماه پیش از پله های خونمون لیز خوردم پام شکست اینم بگم ک خونمون طبقه ی چهارمه نرده و اسانسور نداره حالا از اون روز شوهرم خونمو تو شیشه کرده ک چرا کور بودی سر خوردی بدبختمون کردی نشسته ام خونه مراقب توام پدر و مادرم ۱۰ ساله پله ها رو میرن بالا پایبن چرا سر نخوردن تو سر خوردی امروز مامانم اینجا بود پیش اون داد زد سرم فحشم داد از موهام چسبید گف نمیخوامش بردار ببرش قبلا هم گفته بود بنظرتون با مامانم برم یا بمونم خیلی حالم بده تا پام شکست گف برو نمیخوامت ادمارو باید تو سختی ها شناخت از این میسوزم ک همش پدرو مادرش و جاریمو میکوبه سرم ک چرا اونا سرنخوردن تو فقط خوردی تو روخدا راهنمایی کنین
من توی زندگی خیلی سرسخت هستم یاد گرفتم مشکلاتم رو حل کنم نه ازشون فرار کنم .همیشه آیه ان مع العسر یسری جلوی چشمامه چونکه سخت بهش اعتقاد دارم . وضع مالی خوبی ندارم ی زندگی خیلی خیلی ساده .مستاجر هستم ب امید خدا خونه دار هم میشم.بچه هام و همسرم امید های زندگیم هستن انشالله ب امید خدا همه چی درست میشه .عاشق امام حسین و حضرت عباس و امام رضا و امام زمان هستم حضورشون رو ب شدت حس میکنم توی زندگیم . خداوند همیشه بهم لطف داشته از نظر همه اطرافیان و دوستان من یک انسان فقیر هستم(چون خونه ندارم ماشین ندارم پول ندارم وضع مالی خوبی ندارم) اما اونها نمیدونن اگر تا آخر عمر شده با نون خشک و آب سر کنم بازم روزی هزاران بار خداروشکر میکنم من ب زندگیم عشق می ورزم با تمام سختی ها چونکه معتقدم هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند. من آینده بسیار درخشان و عاقبت خوشی را در سرنوشت خودم و عزیزانم میبینم من خلق شده ام برای زندگی کردن ....خدایا دوستت دارم😍😘
عزیزم حتما از یه مشاور کمک بگیر، رفتار شوهرت واقعا ناراحت کننده است، اما غصه نخور با غصه که چیزی درست نمیشه. با مشاور اینترنتی هم میتونی صحبت کنی، ببینی اصل مشکل چیه
اگه ۲۴ی لازمه کسی کنارت باشه می رفتی خونه مامانت این مدت. شوهرت یک ماهه سر کار نرفته؟
کریستین بوبن نویسنده مورد علاقه من تو کتاب دیوانه وار میگه هنر اصلی هنر فاصله هاست. زیاد نزدیک به هم می سوزیم. زیاد دور از هم یخ می زنیم. باید جای درست را پیدا کنیم و همان جا بمانیم.برای من عجیبه ما معتقدیم به دوری و دوستی ولی اصرار به ازدواج داریم. بله فرار از تنهایی نیاز به حس امنیت و یک رابطه جنسی مستمر و سالم و در نهایت فرزند آوری هست ولی باید به این جنبه هم فکر کرد که چقدر دوست داشتن واقعی را با عادت کردن به ف*اک دادیم؟ حسابش را کردیم که چقدر استعداد خصوصا زنان به تبع ازدواج از بین رفته؟ حسابش رو کردیم که چقدر آدم مهاجرت تحصیل تو بهترین دانشگاه ها شغل در یک شرکت بین المللی و یا دنبال کردن هنر و کار مورد علاقه رو گذاشتن پای این حضور همیشگی کنار هم ؟ پس اگه زندگی شما از عشق ناب به عادت رسیده اگه ازدواج شما چیزی شبیه به توقف پروژه توسعه فردی بوده اگر برای رشد یک نفر باید جای پایش روی شانهء له شده دیگری باشد اگر فارغ از فشار خانواده و دید جامعه و قانون آدم ثروتمند و قدرتمندی بودید انتخاب شما در این لحظه دیگه همسر شما نیست باید بگم چیزی شبیه به مرگ تدریجی رو تجربه می کنید. برای دوباره عاشق شدن و عاشق موندن تلاش کنید به طول زندگی فکر نکنید مهم نیست چند روز و چند سال کنار هم هستید به عرضش فکر کنید به اینکه از لحظه لحظه ی زندگی کنار هم لذت بردید یا نه برای من خیلی عجیبه آدم ها از خیانت می ترسند اما از عادت نمی ترسند آدم مگر چند بار زندگی می کنه که بیست سی چهل سال رو با کسی بگذرونه که لاجرم باید با اون باشه دوستش نداشته باشه و مثل یک کارمند مثل یک همخانه باهاش ادامه بده.