بعد از این تجربه برایم در فکرم سوالات بی جواب زیادی وجود داشت، زیرا این تجربه از طریق دین و مذهب برایم قابل هضم و درک کردن نبود. این باعث شد که برای سالها در جستجو باشم. من به دنبال مذاهب و فلسفههای شرقی رفتم، نظریههای گوناگونی را امتحان کردم، و با سرخ پوستان و معلمان معنوی آنها آشنا شدم که تا حد بسیار زیادی منطبق و هم آوا با روحم بود.
آنچه که جدای از تمام این خاطرات و سرگذشت میخواهم به همه بگویم این است که من از تمام این تجربهها و اتفاقات سه چیز را فهمیدم.
یکی اینکه✨✨ ما کاملا موجوداتی معنوی و الهی هستیم ✨✨و مطلقا هیچ چیز نمیتواند آنرا تغییر دهد. هیچ کاری نیست که بتوانید انجام دهید و هیچ اتفاقی نیست که بتواند برای شما رخ دهد که بتواند این حقیقت را عوض کند.
دوم اینکه فهمیدم همه چیز به ما بستگی دارد. اکنون میدانم که این ما هستیم که باید دنیا را درست کنیم؛ خودِ ما.
وقتی که بزرگان و پیشوایان به زمین آمدند، برای این نبود که به ما نشان دهند که آنها چقدر بزرگ و والا هستند. بلکه برای این بود که به ما نشان دهند که ما خود چقدر بزرگ و والا هستیم و تنها آنرا فراموش کردهایم. آنها با زندگی خود به ما میگفتند که آیا به یاد نمیآوریم که چه کسی هستیم و در چه مرتبهای قرار داریم؟ مسیح گفت که شما هم میتوانید تمام معجزاتی که من میکنم و بزرگتر از آن را انجام دهید، اگر ایمان داشته باشید.
سومین چیزی که فهمیدم این است که✨✨ همه چیز راجع به عشق است و درست کردنِ این دنیا تنها با عشق ممکن است؛ عشقی نامشروط✨✨. فهمیدم که هیچ کس از دست ما عصبانی نیست و در هیچ دردسری نیستیم، بلکه به سادگی در این دنیا هستیم که تجربه کنیم و با آن یاد بگیریم و به یکدیگر عشق بورزیم؛ عشقی نامشروط. اگر این کار را بکنیم حقیقتا دنیا را تغییر خواهیم داد و بهشت را به زمین خواهیم آورد. ✨✨من فهمیدم که بسیاری از اوقات افرادی که در زندگی باعث رنجش ما میشوند در حقیقت معلمانی هستند که به زندگی ما آمدهاند تا درسی را در مورد خود ما به ما نشان بدهند. هیچ اتفاق بیهدفی وجود ندارد و هیچ چیزی تصادفی نیست.✨✨
مانند داستانِ آن کوزهگر که کوزههای خود را میشکست و سپس تکههای آنها را به هم چسبانده و در ترکهای آن نخهای طلا قرار میداد. وقتی از او پرسیدند که چرا این کوزههای سالم را میشکنی گفت که برای اینکه به آنها جلوه و شخصیت بدهد. گاهی باید در زندگی شکسته و خرد شویم تا عمقِ خود و جلوه و شخصیت حقیقی مان را بیابیم. راستش من خود تا مدتی از دست همسر اولم عصبانی بودم و میگفتم که تو به آن مکان زیبا و پر از آرامش رفتی و من را در این دنیا رها کردهای که با یک بدن معلول به تنهایی پسرمان را بزرگ کنم. او به من پاسخ داد که ✨✨من تو را آنقدر دوست داشتم که به تو کمک کردم که تمام اینها را تجربه کنی و با آن رشد کنی و عمق خود را بیابی. اگر من زنده مانده بودم تو به جایی که باید، نمیرسیدی و رشدی را که میباید نمیداشتی. این عشق نامشروط من به تو بود که باعث شد من تو را تنها بگذارم.✨✨
ادامه 👇👇👇