امروز رفتم خونه ی مادرم دخترم رو گذاشتم پیش مادرم با خواهرم رفتیم خرید وارد مغازه ی کفش فروشی شدیم یه مرده که تقریباً ۳۰ سالش بود اونجا کار میکرد منو خواهرم داشتیم حرف میزدیم یهو دیدم مرده بهم لبخند زد و یه چشمک🙄😑
یعنی مونده بودم چیکار کنم فقط از مغازه در اومدیم رفتیم دنبال کارامون😑😑
خداکنه شوهرم نفهمه🤦🏻♀️