دیروزعصرشوهرم خواب بودساعت 5/30بودگفتم منوبچه هادلمون گرفت توخونه بریم یه دوربزنیم سریع گفت نه امابعدچندثانیه سریع گفت پاشین تابریم رفتیم یه دور ماشین زدیم بعدگفت برم بستنی بگیرم منم ترسیدم بدش بیاد چیزی نگفتم چون بچه هام گفتن بریم من دیابت دارم نمیتونم بخورم اگرم نخورم اقابدش میادهمشومیریزه دورگفتم بخاطر بچه هام چیزی نگم گرفت وایسادم یه جاخوردیم بعداومدیم که بیایم خونه یه خانمه که قبلاً مسافرش بوده زنگ زدگفت بیادنبالم مانزدیک خونه بودیم میخواست ماروپیاده کنه بره منم گفتم ماهم بیایم مشکلی داره مارفتیم آقااخم کرده بودم حرف نمیزد