یک پسره یک نیروی خاص داشت و بدنش داغ میشد در حد آتیش و یک نوجوون که بهش گیر داد رو کشت بعد دستگیرش کردن براش یک روانشناس آوردن که دختر بود بعد دختره یادش داد عصبانیت و نیروش رو کنترل کنه قبلا هم یک مزرعه آتیش گرفته بود و از اونجا این نیرو وارد بدنش شده بود بعد رفتن زمین اونجا رو کندن دیدن یک زیززمین مرموز با نوشته های رو سنگ و یک دستکش و تبر بود و یک دخت بصورت رعد و برق درطت میشد...