دلم گرفته انقدر که اگه دخترم نبود شاید توان داشتم خودمو نابود کنم. من یه دختر تحصیل کرده که همیشه بهترین بودم تو تحصیل الان تو یه زندگیم با یه مرد احمق و دیوونه و معتاد که همش از خودم میپرسم من تو این زندگی چیکار میکنم؟ امروز چون حالم خوب نبود زودتر از سر کار اومدم خونه قبلش زنگ زده هر موقع میای خونه بهم خبر بده بی خبر اومدم میبینم یه انتر رو اورده خونه تو بالکن نشستن معلوم نیست چه گوهی دارن میخورن. دختر ۴ سالمم براش غذا گذاشته بود و نشونده بودش پای کارتن ماشینشم میگه گرفتن میگم کجاست میگه تو پاسگاه نمیدونم ماشینو برا چی باید پاسگاه بگیره. ازش متنفرم فقط چون میدونم آدم شریه میخوام دخترم یکم دیگه بزرگ بشه بعد ازش جدا بشم میترسم دخترمو نده بهم