من تازه زایمان کردم روزای اول بعد ترخیصم یه سری اتفاق افتاد. بعد ۲۰ روز هنوز ذهنم درگیرشه و نمیتونم زندگیمو کنم. به نظر شما حق با کی بود؟ شوهرم زیر بار نمیره که اون مقصر بود.
حالا من منظورم این بود شیر خشک بدیم سیر شه ولی سینه خودمم بگیره مامان خودمم تا بچه رو میگرفتم میگفت بده بده شیر نداری. خلاصه همه اعصابمو خورد میکردن خودمم خیلی درد داشتم. تا این که دیدم شب شوهرم به مامانش گفت بمون اینجا، اینا دیشب نخوابیدن تاصبح مادرشوهرم گفت بچه رو بدین ببرم😑
ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.
قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.
تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.
حالا من دارم سکته میکنم سر این حرفا هی میگفتم کاش نمونه. اخرشم موند. من و شوهرم و مامانش تو اتاق خوابیدیم. مامان بابامم تو یه اتاق دیگه. بچه پیش من بود رو تخت. مامانش گفت بذارش پیش من ، به رو خودم نیاوردم.حالا بچه من اصلا گریه نمیکرد. خودم باید بیدارش میکردم برا شیر خوردن. اونم میگفت اصلا نیاز نیست بیدارش کنی گشنه باشه پامیشه منم گفتم نه قندش میفته. خلاصه شب بیدارش کردم شیر بدم بهش نمیتونستم حتی بغلش بگیرم درست. پیروزمندانه نگام میکرد، حالا گریه بچه هم درومده بود ولی اروم نمیشد شوهرمو بیدار کرد گفت برو پستونک بذار دهنش
منم هی ذهنم درگیر بود که بچه گشنس و اینا. پستونکو دراوردم باز به زور بیدار شد حالا تا به خودم بیام درست بشینم تا بغلش کنم با زیر اندازش کشید بچه رو برد پیش خودش، شوهرم رفت شیر خشک درست کرد دادن بهش و خوابید منم دو سه بار تو راه و دسشویی رفتم گریه کردم، اعصابم داغون بود از دستشون ولی هیچی نگفتم. بچه رم گذاشت پیش خودش. ساعت سه بود بهش شیر داد. منم حواسم بود دو ساعت بعد باید باز بخوره. بیدار بودم چشام رفت رو هم شد ساعت شیش شوهرمو بیدار کردم که بچه رو بده بهش شیر بده، چون رو زمین خوابیده بودن اونا خم نمیتونستم بشم. گفت ولش کن خوابه، گفتم سه ساعته هیچی نخورده، گفت بذار بشه چهار ساعت هیچی نمیشه. ولش کن برو بخواب
دیگه واقعا ناراحت بودم اومدم تو پذیرایی نشستم. بابام اینا بیدار بودن میخاست بره سرکار، یهو دیدم شوهرم پاشد اومد اب جوش ببره برا شیر خشک، دیگه نتونستم دووم بیارم جلو مامان بابام زدم زیر گریه. مامانم گفت چی شده گفتم نمیذارن شیرش بدم، اونم تازه بیدار شده بود عصبانی شد گفت یعنی چی چرا نذاشتن با صدای بلند اونا هم تو اتاق شنیدن مامانش قهر کرد رفت همون موقع. تا چند روزم نمیومد که من دلم سوخته، ضایم کردن
همش من میگم مامانت اون روزارو زهرمون کرد، داستان درست کرد. میشست تو خونه گریه میکرد پیام میداد به شوهرم که من عکسای بچتو میبوسم نمیدونم نباید وابستش میشدم