روزى كه پدرشوهرم منوزد
اون روز شوهرمم ديگه فهميده بودخونوادش چجور آدمايى هستن ماتوخونه پدرشوهرم زندگى ميكرديم يه شب زن دادششو مامانشو خواهرش داشتن راجب من صحبت ميكردن شوهرم ناخوداگاه ميشنوه حرفاشونو باهاشون دعواميكنه ميگه پس حق بازنمه روز بعد پدرشوهرم كه مياد نميدونم اونابهش چى گفتن پرش ميكنن ميگن زنش اينوفرستاده فالگوش سرهمين پدرشوهرم منو ميزنه بچم سقط ميشه